من یک سال بعد اینکه از احمد جداشدم ، با *جواد* عقد کردم ....عروسی گرفتیم ....قرار شد تا ۲سال از بچه خبری نباشه .....یک سال از ازدواجمون گذشته بود ک فهمیدم باردارم......نمیدونستم خوشحال باشم ....ناراحت باشم ......حالم نامعلوم بود....نمیدونستم چ حالی دارم ......۱۸هفته گذشته بودد......رفتم تعیین جنسیت .....گفتن دختره ......تمام مطب از صدای جیغ کن پرشده بود.......خیلی خوشحال بودم.....قرار بود مامان ی دختر بشم......قرار بود ی دخترو بدنیا بیارم......اما قرار بود ک نشد......
۳۹ هفتم بود ......میخواستم زایمان کنم.....اونجا پرستار ازم پرسید اسمش چیه؟......گفتم ««پریماه»».......رفتم اتاق زایمان .....صدای گریه بچه رو نشنیدم .....بردنم ی اتاق دیگه.....دیدم از بچه خبری نیست .....فقط جواد اومد اتاقم .....گفتش ناهید ی چیزی بگم......تا اینو گفت دکترم اومد تو......ب جواد گفت بره بیرون .....دکترم گفت هنوز بچه ای ....سنی نداری.......پریماهت رفت....
همینکه اینو گفت تمااااااام بیمارستان پرشده بود از صدای گریه من
علت فوت مشخص نبود ..نشد
من موندم و حسرت دوباره مادرشدن.....دوباره حس مادری رو تجربه کردن .......من موندم و حرف و تیکه های مردم....من موندم و ی عاااااالمه حسرت
پنج سال ازاون اتفاق تلخ میگذشت .....
۷روز از موعدم گذشته بود....بی بی چک زدم .....مثبت+شد....از چشام معلوم بود تو دلم عروسیه😅.....رفتم جلو آینه ب لبخند گنده ی خودم خندم گرفت .......انقد جیغ زدم تا خودم خسته بشم.......۱۸هفته گذشته بود.......دلم میخواست پریماهم برگرده پیشم......دلم میخواست دخترباشه .....اما پسر بود......میخواستم اسمشو علی بزارم....خواب دیدم اسمشو گذاشتم کمیل....تو نت سرچکردم دیدم کمیل یکی از اصحاب حضرت علی بوده......بلاخره تصمیم گرفتم اسمشو بزارم-- کمیل--
دلم میخواد هیچ زنی توآرزروی مادرشدن نمونه...آمین🌷