نه عزیزم دیگه بغضم ترکید..این غم بزرگ برای ما هم درسی است که شاکر خدا باشیم و قدر عزیزانمان رو بیشتر بدونم.
یاد مادرم افتادم که یک شب قبل فوتش من ببمارستان پیشش بودم، صبح دکترش امد ویزیت و گفت حال جسمانی اش خوبه و از امروز می تونه غذا بخوره.
من هم خوشحال و خندان، جامو با خواهرم عوض کردم و رفتم خونه که کمی استراحت کنم ، گفتم ساعت ملاقات میام و به مامان سر میزنم، آخه موقع رفتن مامان خواب بود و من بیدارش نکردم
ظهر وقت ملاقات بود اما من اونقدر خوشحال بودم از اینکه دکتر گفت حال جسمانی اش رو به بهبوده، راحت خوابیده بودم.
ساعت ۶ غروب از خواب بیدار شدم. وای حالا چکار کنم!!! به خواهرم زنگ زدم . اون هم گفت نیا، مامان خوبه، دکتر که بهت صبح گفت و الان خوابه. نگو حالش بد شده بود و برده بودنش توی اتاق مراقبت های ویژه و من دیگه نتونستم روی ماهش ببینمش.
حتی موقع غسل خواهرم رفت و گذاشت من برم.
الان دیگه اشکام بند نمیاد. من فرزند خوبی برای مامانم نبودم😭😭😭