اوه اوه چه سخت گیر
بابای منم سخت گیر بود خدایی
میرفتم عروسی دوستام میگفت ساعت ده شب خونه باید باشی دایم هم زنگ میزد
میگفتم بابا تازه عروسی از ساعت ده شروع شده هنوز شام ندادن میگفت بمن چه باید ساعت ده شب خونه باشی
ولی من همیشه کار خودم رو میکردم
دیر برمیگشتم بعد میرسیدم خونه اینقدر غر میزد چشم غره میرفت حد نداشت
اخی الان اینقدر دلم برای همون رو نق های زمان مجردی ام تنگ شده
البته الان شوهرم جانشین بابام شده