بمیرم برات ...چه خوابهایی دیدی از پسرت...منم دوبار خواب پسرمو دیذم ولی باهام حرف نزد...
دقیقا مثه تصادفه چقدر خوب گفتی...من وقتی یاده اون روز می افتم.که با پاهای خودم رفتم توی بیمارستان خودم خوابیدم روی تخت و حتی گریه نکرذم برای دستور ختم.بارداری تعجب میکنم...و وقتی بچم رفت باهاش مردم...اینو تمام این دوسال خوب حس کرذم...با وجود دخترم ارووم نشدم...قلبم پیش پسرم موند...از جا کنده شد و رفت...
خیلی دلتنگش میشم خودمو سرزنش میکنم دکترمو...میشینم سرچ میکنم بچه هایی با شرایط پسزم ایا زنده موندن ایا سالمن ایا..که چی؟؟.نمیدونم...حتی نمیدونم چرا هنوز دنبال کلمه نوزاد نارس با وزن 800 گرم میگردگ توی اینترنت...چرا هنوز کلگه iugrرو سرچ میکنم چرا هنوز لباس پسرونه نگاه میکنم...چرا هنوز دنبال مقصرم...چرا این دنیا تموم نمیشه برام.... من ادم خوشبختی بودم...زندگی خوبی داشتم ولی بعد از پسرم همه چی بد شد...
از دخترم خجالت میکشم که اوردمش توی این دنیا با این همه افسردگی و غمه خودم... همه هی میشینن میگن برای دخترت خوشحال باش ...نمیدونن من چقدر سعی میکنم ...دوسال شد...شهریور نحس که بیاد دوسال میشه که پسرکم رفته...من کردم ...من قبول کردم لعنت به من...قلبم باهاش رفته کاش واقعا اون شب روی اون تخت لعنتی منم رفته بودم....