2777
2789

بچم ۱۴ ماهشه از همه چی بالا میره دیونم کرده خوابش هم به شدت بده شبا تا ۴ الی ۵ بار بیدار نشه نق نزنه نمیخوابه بچه ها شما چجورین و چند وقتشونه؟ 

بچه منم اینجوریه از بس تو این چند وقت ناشکری کردم دیشب از تخت افتاد پایین چند بارم استفراغ کرد امیدوارم خدا منو ببخشه

دعا کنید درتاریخ ۰۱/۰۱/۰۱ ۱۴ برای من معجزه اتفاق بیفته ......❤❤🙏🙏

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دختر من یه سالش نشده میتونه دستشو بگیره به میز و صندلی راه بره 

خیلی اذیتم بخدا چندروزه وسط پاهاش میسوزه شبا هم درست و درمون نمیخوابه

خودمم شاغلم میامم خونه همش بمن چسبیده کلافه ام بخدا

2805
دختر من یه سالش نشده میتونه دستشو بگیره به میز و صندلی راه بره  خیلی اذیتم بخدا چندروزه میسوزه ...

وای خیلی سخته من یه وقتا دلم میخواد فرار کنم بچه اولم اینقدرشیطون نبود

پسر منم ۱۴ ماهشه دیوونم کرده 

دیروز ظهر پا برهنه رفت رو حیاط زمین داغ بود کف پاش تاول زد راه نمیتونست بره 😐پانسمان کردم تا تونسته راه بره 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

[QUOTE=94899018]پسر منم ۱۴ ماهشه دیوونم کرده  دیروز ظهر پا برهنه رفت رو حیاط زمین داغ بود کف پاش تاول زد راه ن ...[/QUOTE

امان از دست اینا حالا حالاها این قضیه ادامه داره

[QUOTE=94899018]پسر منم ۱۴ ماهشه دیوونم کرده  دیروز ظهر پا برهنه رفت رو حیاط زمین داغ بود کف پا ...

واقعا یه وقتی میخام در خونه رو باز کنم بذارمش تو کوچه درو ببندم بیام تو 

از بس نق میزنه و یقه لباسامو میکشه 

کلا الرژی داره به گوشیم 

تا میبینه برش داشتم نقاش شروع میشه

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

پسرمنم۱۴ماهشه ودقیق مث پسرخودته😒😒😒😒خستما خسته، تازه ریختوپاش میکنه روفرشی میندازم براش زیرسفره هم میندازم غذاشو میبره میریزه روفرش لجبازه😩😩باقاشقم اشنایی نداره ینی زوده؟اصلا بلدنیست باهاش بخوره فقط بادست

دشمن یک تک تیراندازکوراست ولی دوست خیلی خوب میدونه ازکجابزنه💔💔💔💔
بچه منم اینجوریه از بس تو این چند وقت ناشکری کردم دیشب از تخت افتاد پایین چند بارم استفراغ کرد امیدو ...

خدایی نکرده به سرش ضربه نخورده

اگه بعد ضربه به سر بچه دچار تهوع و خواب آلودگی بشه خطرناکه حواست باشه

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز