دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
منم دوست ندارم وابسته شن بچه تر بود خیلی زیاد میومدن خونواده ی همسرم همش پیش بچم بودن با اینکه مادرشوهرم مهربون و خوبه ولی وابستگیرو دوس ندارم به شوهرم گفتم داره لوس میشه حرف شنوی نداره دیگه نمیدونم چجورگفته بود نمیان زیاد خودمم راحت نبودم ماهم که سالی دوبارمیریم
چون تو تربیت بچه دخالت میکنن ما میگم قند نخور اخی داره بده 😐مادربزرگش میگیره یه قند میزاره دستش مامیگیم نوشابه بده مامان نق میزنه مادربزرگش نصف لیوان براش پرمیکنه🙄🙄🙄🙄بچه لوس و بی ادب میشه وشدیدا وابسته مادربزرگ همین کارارو سر بچم پیاده کرد اما بچم حتی بغلش نمیره چون دیر به دیر میبینتش اگه هرروز میدیدش قطعا وابستش میشد
❤دختر فروردین عاشق پاییز...جنوبی وخونگرم❤الان دقیقا اونجاییم که فریدون مشیری میگه: رک بگویم از همه رنجیده ام😔 ازغریب و آشنا ترسیده ام ❌بی خیال سردی آغوشها🫂 من به آغوش خودم چسبیده ام🤰
ضمن اینکه باردار هم هستم و طبقه بالای مادرشوهرم میشینیم خیلی نگرانم دخترمبه دنیا اومد هی بخوان پسرمو ببرن پایین به اسم کمک مثلا.بعد عادت کنه بهشون دیگهنخواد بیاد بالا.وای وحشت دارم اصن ازش😣😣😣😣
✌ همگام با تاپیک بامداد خمار💪 با همراهیِ دوست جونیا😍. 📎گروه آبی📎 وزن اولیه: ۸۴ وزن شروع دوباره😅: ۷۷ وزن کنونی: ۷۳.۸۵۰ هدف اول: ۷۴🔓🔑 هدف دوم: ۷۱🔒 هدف سوم: ۶۸🔒 هدف آخر😍: ۶۵🔒
من خودم ب مادر شوهر تویک ساختمون هستیم. از همون نوزادیش هی می بردن خونشون که من خیلی حساس بودم روی این قضیه و دوست نداشتم ببرنش چون احساس میکردم بچه از من دور میشه و اینکه چون من درگیره یه جور جو جدید بچه داری شده بودم و توی سختی افتاده بودم نمیتونستم با بچه اونجور که باید بازی کنم و ب کارامم نمیرسیدم چون تا میزاشتمش زمین گریه میکرد. هیچی وقتی اونا میبزدنش خونشون با نوزاد قشنگ بازی میکردن یعنی یکساعت بیشتر نمی موند چون گشنه میشد و مجبور میشدن بیارنش بدن به من. خلاصه هیچ کاری از دست من ساخته نبود چون شوهرم موافق با عقیده ی من نبود ک نوزاد رو نزاریم هی ببرنش. الان پسرم 2 سالشه و همچنان این موضوع ادامه داره ولی خب من دیگه بیخیال ِ همه چی شدم چون تلاشام فایده نداشت و یکمی هم طرزه فکرم راجب این موضوع عوض شده حتی ب صلاح بچه میبینم که بره و بیاد بخاطره خودش چون حال و هواش عوض میشه. و اینکه بیخیا اینم شدم ک از من حرف شنوی داشته باشه یا اونا. من فقط وظیفه م در قبال بچه رو با کمک خدا انجام میدم باقیش دیگه در آینده به خوده بچه مونده که حرف منو گوش بده یا اونا.