سلام صبح بخیر
از دیروز بگم
6 پاشدم چای دم کردم و ناگت گذاشتم سرخ بشه برای نهار پارسا و چاشت بچه ها
با کلی بدو بدو و این یادت نره و اونو بپوش و... وسایلشون رو آماده کردیم و راهیشون کردم (شب کمر درد بودم گفتم میرم یکم دراز میکشم و پامیشم به کارا میریم خوابم برد و همه چی موند برای صبح)
بچه ها که رفتن یکم تی وی دیدم و یکم گوشی
صبحانه نیمرو زدم برای خودم 🤪
بعد فایل صوتی استاد امینی خواه از کتاب آنسوی مرگ رو پلی کردم و رفتم سراغ کارها
همسر لپه خیس کرده بود آخر شب، قیمه بار گذاشتم و برنج خیس کردم
کلی ظرف از شب مونده بود شستم
آشپزخونه رو مرتب کردم
شد حدود 11 و صوت به افکاری انداخت منو که حس کردم دارم میترسم و به این نتیجه رسیدم اصلا محمد خیلی خوابیده برم بیدارش کنم 😬 اصلا هم ربطی به ترسم نداشت 🤪
ایشون که بیدارشدن و فقط چای خواستن و صبحانه نخوردن و مشغول بازی شدن
منم بقیه ظرفها رو شستم و دیدم کمردردهستم و رفتم دراز کشیدم و بقیه صوت رو گوش دادم
یکم بهتر شدم بلند شدم برنج دم کردم و تو خورشت گوشت قلقلی ریختم
همسر و ثنا و علی اومدن پارسا هم که نهار مدرسه بود، نهار خوردیم و جمع کردیم
کلی لباس به کمک محمد تا زدیم و گذاشتیم تو کشوها
یکم دراز کشیدیم
ساعت 5 جلسه مدرسه پارسا بود و تو یک مدرسه دخترانه برگزار میشد، رفتم دیدم دبیرستان خودم بوده و کلی ذوق کردم، 😍(اسمش عوض شده و از یک سمت دیگه هم آدرس داده بودن و تا نرسیدم متوجه نشده بودم)
جلسه طولانی اما مفید بود البته همسرم کلی غر زد که اصلا که چی و چه فایده و...
موقع ثبت نام اعلام آمادگی برای همکاری با مدرسه کرده بودم و یهو دیدم اسمم رو مانیتور اومد و باید برم سخنرانی کاندیداتوری انجمن 🤪
دیگه یک نطق تاثیر گذار کردیم که همسرم کف کرد،. قبلش میگفت برو انصراف بده، رقبا کلی دکتر و ارشد بودن اما هیچکدوم شهرزاد که نمیشدن 😌
بچه ها هم شونصد بار زنگ زدن
دیگه سریع اومدیم و منتظر نتیجه آرا نموندیم (حالا پیش خودمون بمونه درسته من نطقم خوب بود اما اونا سوابقشون بهتر بود و رای نمیارم 🤭)
بعد هم رفتیم یک فروشگاه جینگول فروشی و برای دوست ثنا هدیه خریدیم، دلم میخواست با آرامش همه طبقات و قفسه هارو ببینم اما باز اونجا هم هم بچه ها و هم بنگاهی ها که قرار بود مستاجر بیارن رگباری زنگ زدن 😒
دیگه سرعتی برگشتیم
یکم به علی کمک کردم برای تکالیفش اما خوابش میومد و گفتم بمونه صبح
از اینحا به بعد از دسترس خارج شدم و گفتم هیچکار نمیتونم بکنم، ثنا یکم جمع و جور کرد، همسرم هم به بچه ها رسید
فقط شام رو گرم کردم و باز آوردن و جمع کردن رو بچه ها انجام دادن
کلی هم اشغال جمع شده بود پارسا برد
برای محمد کتاب خوندم
چند صفحه هم درس خوندم و خوابیدم
صبح از 5 و نیم بیدارشدم و یکم بعد شروع کردیم با علی مشق نوشتن خیلی زیاد بود و معلمشون گفته بود صورت سوال رو هم بچه ها بنویسن، دیدم فرصت نمیشه و خودم نوشتم و برای معلم یادداشت گذاشتم
ثنا هم بچم چاشت ها و برنامه علی رو آماده کرد و راهی شدن