والا چشم باز کردم بابام به فکر توسعه کسب و کارش بود😅
مادرم به فکره ارتقا در شغلش😅
الانم در دهه ششم زندگی شون هستن،هنوز دنبال توسعه و ارتقا هستن😅
مطالعه و مطالعه و مطالعه😅اینم ازشون ارث بردم😅شب ها با چراغ قوه کتاب میخوندم کودکی و نوجوانی😅کتابی نبود در ادبیات و فلسفه و شعر در اون سن که از زیر دستم دربره😅
همیشه افق بزرگی از زندگی رو بهم نشون میدادن❤️
و البته پس انداز و مدیریت اقتصادی رو از خاله ام و عموم خیلی یاد گرفتم❤️
کلا ازاد بودم،خیلی دخالت نمیکردن تو تصمیم هام،خرابکاری زیاد کردم اما پرو بودم،به روی خودم نمیاوردم😅
و کلا هیچی جنسیتی نبود برای من،از دیوار چیدن و اجر بالا انداختن تو ۵،۶ سالگی انجام دادم تا نشستن پشت سنگین و خرید و فروش هرچیزی که فکرشو کنید😅هیچ وقت نگفتن دختری و نمیتونی یا انجام نده❤️همه چی رو تجربه کردم چون امکانشو برام فراهم کردن❤️ولی خوب خیلی سخته،خیلی خیلی،هر بچه ای این سطح از سخت گیری رو نمیتونه تحمل کنه🤪من خواهرمو خودم بزرگ کردم...
و نوشتن رو به من اموختن،نوشتن دومین کتابم که تمام بشه میرم سراغ از خودم نوشتن...
یاد بدید که تنهان در یک فضای خالی...من همیشه به عنوان یه جانشین تربیت شدم😅بگذریم که الان زیربار نمیرم😆
جالبشم اینجاست ازم راضی نیستن😁