2777
2789
عنوان

خاطرات زایمان دوست جونای خرداد93 وعکس نی نی های جیگرطلاشون

| مشاهده متن کامل بحث + 46936 بازدید | 500 پست
با اجازه ادمین محترم http://old.ninisite.com/clubs/chat.asp?clubID=29214&ChatDate=9-4-1393 خوشحال میشم سر بزنیین 09384324744 تو وایبر و واتس هم میتونیین کارامو دنبال کنیین
http://old.ninisite.com/clubs/detail.asp?clubID=29214 حراجی بزررررررررررررررررررگ اغاز شد مامانای گل کلی لباس بچه دارم به قیمت خرید فرصت را از دست ندهید تعداد محدود

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


من بعد از 6ماه تلاش باردار شدم.اصلا باورم نمی شد.شوهرم از اولم نمیخواست بچه اما به خاطر من رضایت داد.خلاصه بارداریم با لک بینی و استراحت مطلق و جفت پایین و کلا تو رخت خواب بودن گذشت.بعدم انقباض رحم داشتم که هر لحظه متظر زایمان زودرس بودم.اما به هر زوری بود تا 38هفته نگه داشتم نی نیمو.قرار بود 4تیر برم واسه سز.که روز1تیر دردای گاه و بیگاه گرفتم.تکونای سامیارم خیلی کم شده بود.با این وجود شب گرفتم خوابیدم.اما نصفه شب یهو احساس مردم یه چیز از شکمم افتاد پایین.فمر کردم کیسه ابم پاره شده.اما اتفاقی نیافتاد و فقط دردام شروع شد و کم کم منظم شد.سامیارم دیگه تکون نمیخورد.صبح ساعت 9رفتم سونو که گفت بچه ضربان داره اما حرکت اصلا نداره.دکترم گفت برو سریع nst بده و به من خبر بده.که اونجا بهم گفتن بچه حرکت نداره.ضربانشن داره کم میشه و برات درد ثبت شده.باید بستری شی.دکترمم گفت برو بیمارستان بستری شو تا من بیام.بادرد زیاد رفتیم با مامانم بیمارستان.همونحا سریع بستریم کردن و گفتن دهانه رحمت داره باز میشه.داشتم دق میکردم.اخه شوهرمو هنوز ندیده بودم.بیچاره دنبال نامه بیمه بود.همین اومدن ببرنم شوهرمم رسید.گفتم طبیعی زایمان کنم گفت نه.برو الان سز.من نمیزارم.منم قبول کردم و با کلی درد و گریه و دیدن خانواده خودمو شوهرم رفتم اتاق عمل.3تا سوزن امتحان کردن تا تونستن امپول بیحسی برام یزنن.چون مهره هام بهم نزدیک بود.بعد شکممو باز کردن.یهو دیدم رنگ دکترم پریدو گفت این چرا اینجوری شده.نگو کیسه ابم سوراخ شده بوده و بچه توی اب کمی بوده کلی پوست پوست شده بود تازه بند نافم 2دور دور گردنش پیچیده بود.همه اینا از شب قبل اتفاق افتاده بود.چون چندروز قبلش سونو داشتم و هیچ مشکلی نبود.پس شانس اوردم که طبیعی زایمان نکردم و تونستم زودتر پسرمو نجات بدم.خلاصه سامیار خان با چشمای کاملا باز و فقط با یه جیغ کوچولوروز 2تیر ساعت 14:40 دقیقه با وزن 3150 و قد49 بدنیا اومد
سامیار مامان 2تیر به طور ناگهانی دنیا اومد و تمام زندگی من و بابایی شد.عاشقتیم کوچولوی من.
واسه بارداریم تیرماه 92اقدام کردم که نشد بعدش فهمیدم واسه طرح اگه باردار باشم نمیتونم برم بخاطر همین دیگه تاطرح تصمیمی واسه بارداری نداشتم وواسه طرح ثبت نام کردم مهرماه دیدم 2روز ازپریم گذشته ولی اصلا به بارداری شک نداشتم چون علایم پری روداشتم ،ولی همینطوری بی بی چک گرفتم ودرکمال ناباوری دیدم مثبت شده بارداریم باویار شروع شد و2ماه خونه مامانم بودم آبان ماه زنگ زدن واسه طرح که بخاطر بارداریم عقب افتاد توبارداریم خیلی استرس واسم ساختن یکیش اینکه گفتن قلبم یه صدای اضافی میزنه وواسه همین رفتم اکوگفتن سالمه،توسونوگفتن سربچم بزرگه وآب دور بچه کمه ولی بعدش مشخص شد همه چی خوبه ازهمون اول تصمیم داشتم زایمانم طبیعی باشه ولی ماه آخر هیچ دردی که بهش میگن درد ماه نداشتم روزای آخر دیگه شکمم خیلی سفت شده بود دیگه 40 هفتمم تموم شده بود وهیچ علایمی نداشتم دکترمم گفت باید زودتر زایمان کنی رفتم بیمارستان گفتن بستریت میکنیم وسرم بهت تزریق میکنیم ولی تا4روز دیگه ممکنه زایمانت طول بکشه منم رضایت دادمواز اونجا بیرون اومدم ،مادرشوهرم گفت تویه هفته دیگه فرصت داری میگفت دکترا بیخود میگن دیگه خودم تصمیم گرفتم سز شم و1تیر رفتم بیمارستان واسه سز، واسه سز از کمرم بی حس کردن ولی خیلی میترسیدم همون اول گفتم بهم آرام بخش تزریق کنین اونا هم اینکاروکردن کم کم تنگی نفس ودرد شانه گرفتم بخاطر همین بیقراری میکردمو سرموهی تکون میدادم تواتاق عمل شنیدم که میگفتن شانس آورده ولی دلیلشو نمیدونستم فرداش دکترم بهم گفت بچت مکونیوم دفع کرده بوداگه یه روز دیرتر زایمان میکردی بچت زنده نمیموند میدونم خداخیلی به منو بچم رحم کرده بود از عوارض سز 7روز سردرد شدید داشتم بطوری که غذارو هم دراز کش میخوردم آوینای عزیزم 1تیرماه باوزن 3800 وقد 50cmدرساعت 14:30بدنیا اومد
** ازمرگ نترسید! از این بترسید وقتی زنده اید،چیزی درون شما بمیرد به نام «انسانیت» **

دخمل من 1تیرماه93اومدتوبغلم[smiley]s/sm_29.gif[/smiley][smiley]s/sm_29.gif[/smiley]
سلام . اینم خاطره زایمان من با کلی تاخیر روز قبلش ترشح قهوه ای داشتم عصرش رفتم پیش دکتر معاینه لگن کرد گفت لگنت خوبه احتمال 90 درصد میتونی طبیعی زایمان کنی چون بچه ریزه . گفتش به احتمال زیاد تا 48 ساعت دیگه زایمان میکنی. دیگه شبش از ساعت 11 دردام شروع شد کل شبو بیدار بودمو تو خونه راه میرفتم دیگه از بعد اذون دردام بیشتر شده بود اما مامانم گفتش هنوز زوده که بریم بیمارستان تا ظهر کار داری ... هی میرفتم دوش میگرفتمو تو خونه چهار دستو پا میشدمو شوهرم کمرمو ماساژ میداد با کمک مامانم تو حیاط راه میرفتم تا شد ساعت 9 دیگه دردام زیاد شده بود مامانم گفتش پاشو بریم دیگه بزور پاشدمو ارایش کردمو موهامو به کمک مامانم بافتمو لباس پوشیدم راه افتادیم دیگه رسیدیم بیمارستان رفتیم بخش زایمان ماما باهم صحبت کردو معاینم کردو گفت دیگه بمون همراهت هم بره پرونده تشکیل بده گفتم چقدر باز شده ؟ گفت خیلی خوب پیش رفتی 8 سانته داشتم شاخ درمیاوردم باورم نمیشد من هنوز درد انچنانی نکشیده بودم اما 8 سانت باز بودم گفتش تا دو ساعت دیگه زایمان میکنی مامانو شوهرمو فرستادم خونه واسه اوردن وسایل و خودم هم رفتم قسمت فیزیولوژیکو رو توپ نشستمو با اومدن دردا نفسای عمیق میکشیدم دردا خیلی قابل تحمل میشد واسم یه ساعت بعدش گفتن بیا بریم اونطرف همه ماماها و انترنا منو به هم نشون میدادن ببینین این هشت سانتیس خودم راه میرفتم راحت . موقع دردا هم دستامو تکیه میدادم به دیوارو پاها رو به عرض شونه باز میکردمو نفسای عمیق میکشیدم یادم اومد نایلکسمو اونور تو اتاق فیزیولوژیک جا گذاشتم از نصف راه دوباره برگشتمو نایلکسمو برداشتم چهار پنج باری درد اومد سراغم دیگه همینطوری تو راهرو راه میرفتم بقیه زائو ها تو اتاقا درد میکشیدنو جیغ میزدن انترنی که مسئول من بود اطلاعاتمو میپرسیدو منم همینجوری راه میرفتم تا گفتش بیا دراز بکش سرمتو بزنم یه امپولم اورد بهم بزنه گفتم چیه گفت کمکت میکنه گفتم فشاره گفت نه امپولو عضلانی زدو سرمو هم زد اول دست چپ رگو خوب پیدا نکرد اونو در اورد به دست راستم زد سوزنش خیلی کلفت بود درد داشت گفتم چرا اینقدر کلفته گفت واسه زائو ها اینجوری بهتره حالا فک کنین دردا همینطور میاد و میره بشدت تشنم میشد اب واسم میاوردن گفتم برید ببینید همراهم اگه هس یه چیزی بگیرید ازش من گشنمه گفت باشه .زمان میگذشت سه بار دیگه هم تقاضای خوردنی کردمو گفتن باشه ماما و همون انترن اومدن معاینه انجام دادنو کیسه ابو پاره کردن از این به بعدش دردا شدیدتر شده بود امپول فشار زدن تا بچه زودتر دنیا بیاد چون شیفت داشت عوض میشد دیگه بعدش فقط حس فشار داشتم انگار یه توپ میخواست از تو واژنم بزنه بیرون دردو دیگه متوجه نبودم فقط فشار حس میکردم انترنه میگفت حس فشار داشتی پاهاتو از زیر ران بگیر و به سمت خودت فشار بده و تا میتونی زور بزن اما با حس فشار و درد . اصلا داد نمیزدم فقط زور میزدم تا سر بچه معلوم بشه و زایمانم سریع پیش بره دیگه سر بچه رو که دید گفت پاشو بریم خودش زودتر رفت تا تختو حاضر کنه دوتا انترن دیگه اومدن زیر بغلمو گرفتنو بردنم سمت اتاق زایمان حالا اونا اروم اروم راه میرن من که حس میکردم الانه که بچه از لای پام بیفته بیرون فقط به تابلوهای درا نگاه میکردم هی میگفتم کوش کوش اتاق زایمان دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض گرفتمو میدوییدم تا اتاق زایمانو دیدم خودمو انداختم تو اتاق رفتم سمت تخت از سمت اشتباه رفته بودم خانومه میگه بیا از اینور از پله برو بدو بدو رسوندم خودمو اونور تخت و رفتم بالا و دراز کشیدم اونا همش باهم حرف میزدنو اروم کاراشونو انجام میدادن و من هی فشار میومد بهم تا دیگه شروع کردن دیگه فشارا بیشتر شده بود دوتا امپول بهم زدن یادمه ماماهه به انترنه میگفت حواست باشه تو فشارش امپولو نزنی منم فک میکردم خطرناکه فشارا خیلی به هم نزدیک بود هی میگفتم فشاره فشاره اما جیغ نمیزدم امپولا رو حس کردم یه سوزش کم بود برشو هم حس کردم یه جیغ کوچولو زدمو بعدش چندتا فشارو سر پسری اومد بیرون .یهو شکمم رفت پایین . بعدشم شونه هاش اومدو شروع کرد به گریه اونوقت بود که دیگه دردا رفته بود و فقط صدای بچه رو میشنیدم کلی قربون صدقش رفتم گذاشتنش رو یه تختو تمیزش کردن بچم ناله میکرد همینکه باهاش صحبت کردم اروم شد نیاوردنش پیشم نامردا لباساشو نشونم دادن گفتن اینا لباساشه گفتم اره لباساشو تنش کردنو بردنش . گفتم چرا نیاوردینش پیشم گفتن ناله میکنه میبرنش به همراهات نشونش بدنو ببرن پیش متخصص.دیگه از این به بعد دردام تازه شروع شده بود شکممو فشار دادن تا جفت بیاد بیرون گفت خانوم یه سرفه کن جفت اومد بیرونو شروع کردن به بخیه زدن جالب اینجا بود من فکر میکردم تموم شده پرسیدم چندتا بخیه خوردم گفتن هنوز بخیه نزدیم جفت تازه اومده بیرون وااای این قسمتش درد داشت بخیه ها رو متوجه میشدمو جیغ میزدم دوتا جیغ بنفش زدم خانومه که از مربیای فیزیولوژیک بود اومده بود بالاسرم میگه دعا کن واسه ماها بعدش که جیغ زدم میگه خانومی تو واسه زایمان جیغ نزدی واسه بخیه داری جیغ میزنی !گفتم خیلی درد داره یادمه هی دستمو میبردم که نزارم بخیه کنن ماماهه میگفت میدونم این قسمتاش درد داره معذرت میخوام اما تحمل کن .شاید زایمانم بیست دقه هم نشد اما بخیه هام خیلی طولانی بود دیگه بخیه ها تموم شد خانومه شستشو دادو تذکراتشو دادو منم با یه صدای ریز ازش تشکر کردمو رفت.همینطوری دراز بودمو داشتم دوروبرمو نگاه میکردم یهو یاد وزنم افتادم تو اتاق زایمان دنبال ترازو وزنگیری میگشتم تا اینکه یه زائوی دیگه میخواستن بیارن اومدنو کمک کردنو منو بردن تو یه اتاق دیگه خانومه میدویید تا منو برسونه به تخت من با بخیه ها نمیتونستم راه برم بهش گفتم ارومتر من نمیتونم بیام گفت اگه تند نیای همینجا میخوری زمین فشارت میاد پایین بزور خودمو رسوندم به تخت و چشم به در موندم تا پسملیمو بیارن پیشم واسم خرما اوردن و منم یه چندتایی خوردم.بعدشم نینیمو اوردن نمیدونستم باید چیکار کنم یه زائو بود با درد شدید تو اتاق که همش راه میرفتو دو سانت باز شده بودو همش جیغ میزد انترن کنارش بود بهش گفتم میشه بهم کمک کنید شیرش بدم گفت بچه اولته گفتم اره اومد کمک کردو لباسمو داد بالا و سر بچه رو نزدیک سینم برد الهی فداش بشم خودش شروع کرد به خوردن . انترنه گفت ببین خودش کارشو بلده.یکمی بعدش یه خانومی اومد کمکم کرد لباس زیرمو شلوارمو تنم کردو نشوندم رو ویلچرو اومدیم بیرون و رفتیم تو بخش این بود انشای من
تـــو را بــه رخ تمـــــامــ شــقایقـــــــها میکشـــم و میگویــــم تا *پســـــرمــ* هستـ ـ ـ ـ زندگـــــی باید کـــــرد..
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   baransiyah7676  |  10 ساعت پیش
توسط   avaz76  |  12 ساعت پیش