2777
2789
عنوان

هر کی دلش از مادر شوهر پره بیاد با هم درد دل کنیم

| مشاهده متن کامل بحث + 203747 بازدید | 439 پست
خوب کوچولو نفست از جاى گرم بلند میشه خواهر

آرزو منم اعصابم خط خطیه خواهر، امروز گیر داده که چرا اینقد بچرو پوشک میکنى یکم بازش بزار هوا بخوره میگم من وقت نمیکنم یه بند بالا سرش بشینم ببینم کى جیش میکنه میگه خودم میشینم بگذریم که یه بار جیش کرد خودم مجبور شدم تند پارچه هاى زیرشو عوض کنم وبراى اینکه سرما نخوره یه شلوار خالى پاش کنم بعد میگه من حواسم هست بعد از کلى اومدم میبینم بنده خدا کلى جیش کرده تا تو کمرش خیسه تو این زمستون اونم حتى یه بار چکش نکرده بود

حالا این دفعه گیر داده که میخوام حمامش کنم حالا این اولین نوشه اصلاً تجربه نداره تازه گفته قبلنا هم بچه هاى خودشو یکى دیگه حمام میکرده
خدایا دوستت دارم
منم از دست خونواده همسرم یه عالمه ناراحتم البته همسر آیندم..نمیدونم کدومشو بگم براتون.من و همسرم 5 سال بیش تو دانشگاه با هم آشنا شدیم و دیدیم کاملا با هم تفاهم داریم و میتونیم با هم خوشبخت شیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم.و تو این مدت آشنایی تا یک سال و نیم بیش همسرم از مادرش تعریفایی کرده بود که من ساده تو ذهنم ازش یه فرشته ساخته بودم و من خاک بر سر(آخه خیلی حرصم میگیره) تو این مدت چه کارایی که برا مادرش نکردم دیگه توضیح نمیدم چون طولانی میشه و خودم خیلی ناراحت میشم.و ناگفته نماند که تو این چند سال مادر همسرم با برادرهمسرم و زنش قهر بود و حتی عروسیشونم نرفته بود.تا یک سال و نیم بیش که با هم آشتی کردن و برا خواستگاری اوناروهم اووردن.شهرای زندگی من و همسرم از هم خیلی دوره و برا همین یک شب تو خونمون موندن. اون روزی که خونمون اومدن خونواده من از محبت و احترام چیزی کم نذاشتن.صحبت که رسید به موضوع ازدواج خونواده من و خودم هم گفتیم که ازشون هیچ خواسته ای نداریم نه خونه نه ماشین نه شیربها نه عروسی و مراسم آنچنانی.فقط گفتیم مهریه بنا به رسم خونوادگیمون اگه موافق باشید تاریخ تولدم باشه.که اونا بعد با همدیگه صحبت کردن و به ما گفتن که قبول.حالا بماند که تو اون مراسم چقد ناراحت شدم به خاطراینکه مادر همسرم چند بار تیکه انداخت و مسخرم کرد و کلی از اون عروس بزرگش که اونم کلی با فیس و افاده نشسته بود تعریف میکرد.اینم بگم با توجه به اینکه بنده خدا مادرم اون روز بیش از ده جور غذا و دسر و سالاد درست کرده بود دست به هیچی نزدن (خیلی کم).برگشتن شهرشون و چند روز بهد همسرم بهم گفت که مادرش سرما خورده منه خاک بر سر زنگ زدم بهش و کلی قربون صدقش رفتن که بیام ازتون مواظبت کنم و این حرفا.باورتون نمیشه اصلا محلم نذاشت.تو دلم خیلی ناراحت شدم اما گفتم حتما مریض بوده اینجوری رفتار کرد.چند ماه گذشت و تو این مدت من هر مناسبتی میشد اسمس میزدم زنگ میزدم و کادو رو هم با بست میفرستادم برا مادرش.هر چند حوابی نمیدیدم.بعد چند ماه مادرش بهم زنگ زد و گفت که ما اون روز الکی گفتیم که مهریه رو قبول کردیم بسر بزرگم گفت الان بگیم باشه بعدا میگیم که منصرف شدیم زیاده و راضیشون میکنیم.منم گفتم مهریه که آدم خوشبخت نمیکنه هر چی شما بگید و اونم خداحافظی کرد.بعدا فهمیدم که حتی زنه خواستگاری هم نمیخواست بیاد و به زور بسرش اومده بود.مرداد ماه بود که همسرم گفت تولد داداشمه. منم بیش خودم گفتم بزار یه اسمس بدم تولدش تبریک بگم به خاطر این کارم همه از من قهر کردن و همشون حرفی نموند که بهم نزده باشن و مادرشم زنگ زد هر چی تو دهنش بود بارم کرد و گفت برو دیگه حق نداری با بسرمن ازدواج کنی تموم شد همه چی.منم بارها به بسرش گفتم که نمیتونم دیگه.زیر باره این توهینا خورد شدم اما هر بار که گفتم نمیخوام با شد اومد تهران و کلی حرف که من بدون تو نمیتونم ادامه بدم و این حرفا.ما واقعا همدیگرو دوس داریم.9 ماهه که با همسرم قطه ارتباط کردن به خاطر اینکه من بیخیال نشد دلم برا هردومون میسوزه.هر روز از صبح تا شب گریه میکنم و به گذشته فک میکنم نمیدونم چیکار کنم به این رابطه ادامه بدم یا نه.البته اینم بگم همسرم کامل اشتباهات خونوادش قبول داره و میگه هر جور که من دوس دارم برخورد میکنه و ازم خواهش میکنه که تنهاش نذارم.نمیدونم چه کنم؟

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

غمناک جان سلام خوش اومدی
کاش قبل ازدواج این همه قربون صدقه مادرنامزدت نمیرفتی
فلسفه ام این است:به من ربطی ندارد که دیگران در موردم چه میگویندو چه فکری می کنند.من خودم هستم و هرکاری را که مراشادکند وبه دیگران ضرر نرساند انجام میدهم .هیچ توقعی ندارم وهمه چیز را میپذیرم.اینگونه زندگی بسیار آسانتر میشود.
خدا رو شکر غمناک جان ازدواج نکردی هنوز ... به نظر من که بی خیالش شو ...


مگر اینکه دوست پسرت کاملا مستقل باشه از همه نظر و بچه ننه نباشه
خدایا کمکم کن اونقد بزرگ شم که دنیا دیگه جامو نداشته باشه …
سلام.چه خوبه که شماها هستین.ماله منم دیوونه ام کرده بخدا.

یه زن تنبل و از خود راضی.من 5ماهه باردارم و استراحت مطلقم .شو شو به زور منو هفته ای یه بار میبره خونشون.منو

میبینه یادش میافته گازش کثیفه .ظرفاش نشستس.از تو زیر زمین چیزی رو لازم داره سه طبقه منو میفرسته پایین.اگه

خواهر شوهرم باشه که نجاتم میده وگرنه پدرم رو در میاره.هی میگه همه حامله میشن انقد ادا ندارن.هی خواهرشوهرم

بهش میگه مامان این شرایطش فرق میکنه خونریزی داره جفتش پایینه.به خرجش نمیره.تازه وقتی فهمید بچمون دختره

چنان قیافه ای گرفت که نگو .جلوی پدرشوهرم و شوهرم میاد هی منو ماچ میکنه و قربون صدقه میره .وای به روزم که

شوشو دیر بیاد و من تنها باشم.اگه یه چیزیم شوهرم برام بخره فوری میگه منم میخوام.شوشو بیچاره براش

میخره.خرجهای سر به فلک زده اش رو که نگو یکسره شوشو در حال خرج کردن واسه اونه.اولا خیلی دوسش داشتم ولی

الان ازش متنفرم.
سلام دوباره به همه ی دوستان.مامان رادین ایشالا نی نی تون به سلامتی به دنیا بیاد.
مریم جان راس میگی آخه این کارای من به خاطر همسرم بود چون اولش واقعا عاشق مادرش بود آخه بدرشم فوت کرده منم که قصد دشمنی نداشتم که گفتم از اولش خوبی کنم.(همیشه کسانی ما را میرنجانند که سعی کرده ایم از ما نرنجند)اما نه نشد یعنی نخواست .چندین بار به طور جدی خواستم رابطه رو قطع کنم ولی همسرم نذاشته حتی یک بار تا دو هفته جواب تلفناشو هم ندادم اومد و گفت اگه بری نابود میشم و این حرفا.خودش واقعا خوبه و میگه که گاهی وقتا فک میکنم من بچه ناتنی مادرم هستم.رابطشون باهام خوب نمیشه چون مادره نمیخواد یه جورایی خیلی حسوده و حسودی میکنه.وقتی بهش از ته دلم میگفتم که تو مادرمی و اصلا بین تو و مامانم نمیخوام فرقی باشه بهم گفت این حرفا چیه اینارو میگی که به بسرم چی رو ثابت کنی منظور داری.نه وابستگی مادی که نداره خودش کار میکنه.چون اونا هم وضع مالیشون زیاد تعریفی نداره.همه چیو از صفر میخوایم شروع کنیم با کمک خونواده من که همه جوره به خاطر من حمایت میکنن.راستی یه بارم که با همسرم تلفنی صحبت میکردیم اومد و بلند بلند داد زد هر چی برام خریده رو براش بس بفرست.
راستی تو این مدت دوستان از بس غصه خوردم و گریه کردم با اینکه 24 سالمه تو سرم موهای سفید میبینم و چشمام هم ضعیف شده.الان نه ماهه که کلا ارتباط قطع کرده.اگه ازدواج کنم خونوادم میگن بس این بسره فک و فامیلش کو حالا مشکلات بعدش بماند.موندم چه کنم
نه خانوم خوب کوچولو اینجوری نیست من نه با عینکه بدبینی نگاه کردم نه کوچکترین توهینی کردم.حتی بار آخر که کارش به توهین کردن لفظی هم کشیده بود یک جمله گفتم (متوجه حرفاتون باشید لطفا)همین.
سلام دوست عزیز به نظرم که بی خیال این اقاپسر شو الان که عروسشون نیستی اینجوری باهات رفتار می کنن اگه عروسشون شدی که خدا به دادت برسه
مادرشوهرمن اوایل خیلی خوب بودبعد کم کم نصبت بهم بی مهر شد
سلام خانم تازه وارد عزیز
آخه میدونی مشکل من اینه که من حتی حق بی خیال شدن رو هم ندارم.یعنی بهم میگه تو رو خدا تنهام نذار و اگه بخوای بری من نمیذارم و بعد 5 سال نامردی نکن و نمیذارم دخالت کنن و تمام زندگیم تویی و این حرفا.البته برا خودمم سخته ها. چون خودش واقعا خوبه.البته اون اوایل بحثا یه کم از مادرش دفا کرد ولی بعد که خودش به چشم خودش کارا و حرفای مادرش دید و شنید دیگه از من همه جوره حمایت میکنه اما ازآینده میترسم.مثلا ماه بیش که کلا خواستم تموم کنم گفت من اومدم اینجا و بیا با هم حرف بزنیم آخه شهرای زندگیمون هم از هم خیلی دوره رفتم که باهاش صحبت کنم و تموم کنم شاید باورتون نشه اما به پام افتاده بود و التماس میکرد که نرم. اونم به خاطر من تو این یک سال اخیر خیلی اذیت شد از هر لحاظ آخه کلا باهاش قطع ارتباط بودن دیگه تو یه خونه اما این برا اینکه چشمش به چشم اونا نیفته تو یه اتاق خیلی کوچیک مثل انباری زندگی میکنه البته دیگه میخواد یه خونه اجاره کنه اگه من رابطه رو ادامه بدم.این روزا هم میگه بیام بریم برا خرید حلقه و عروسی و این حرفا که من فعلا دارم فکر میکنم.
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز