2777
2789

دوران بارداری هر خانمی سرشار است از خاطره. حالا یک قسمت از این خاطرات شیرین و دوست داشتنی هستند و یک قسمت دیگه سخت و استرس آور. 

بهترین و بدترین خاطرات دوران بارداری شما، می تونه تجربه مشابه کاربر دیگری هم باشه. در این تاپیک از خاطرات این دوران صحبت کنید آیا خاطره این دوران آنقدر شیرین بوده که دوست داشته باشید که در بارداری دوم هم آنها را تجربه کنید؟

وقتی واسه اولین بار دستها و پاهای کوچولوشو دیدم نزدیک بود از خوشحالی داد بزنم اولبن حرکاتش هم برام شیرین بود

سخترین خاطراتش هم فقط بالا آوردن های داعمم هست

❤️خدایا پناهم باش ❤دوسداشتی یه صلوات واسه مشکلم بخون رفیق دمت گرم🌷

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

بارداری اول من که متاسفانه خیلی سخت و بد بود چهارماه اول ویار وحشتناک بعدش هم نفس تنگی شدید ۱۰ روز افتادم آی سی یو ۳۲ هفته هم که زایمان زودرس

البته الان خداروشکر پسرم سالم بغلمه ولی کلا بارداریه بدی بود

الان دوباره باردارم و تا اینجا که دوباره ویار وحشتناک و تهوع شروع شده 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

لطفا خاطرات بد بارداری رو با ارائه راه حل بگید تا برای سایر دوستانی که این مسئله مشابه رو دارند راهکار مناسبی باشه

انقدر بارداری و زایمانم تلخ و سخت و پرخطر بود که حاضر نیستم دوباره بهش فکر کنم به خاطر مسمومیت بارداری هردومون تا پای مرگ رفتیم ...

اما خاطرات قشنگم مربوط،به بعد از اون هست که خدا به جبران اون سختیها پسری بهم داده که واقعا از مهربونی و ادب و سلامت و هوش عالیه به عنوان یه نوزاد و خردسال حتی یه روز باعث ناراحتیم نشد و روزهای فوق العاده ای باهاش داشتم و دارم

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس  دوست عزیز لطفا متن امضاء من رو بخونید نی نی سایتی گرامی لطفا اگر با کامنتهای من مخالفتی داشتید احساستون رو کنترل کنید و من رو ریپلای نکنید مگر اینکه مستقیما شما رو مخاطب قرار داده باشم یا استارتر تاپیکی باشید که توش پست گذاشتم ، من مایل نیستم هیچ بحث و تبادل نظری با مخالفانم داشته باشم مگر اینکه خودم اعلام آمادگی کنم پس خودتون رو خسته نکنید و با اجتناب از هر بحث بیهوده ای در حق اعصاب و شخصیت من و خودتون لطف بزرگی بفرمایید

تمام روزهای بارداریم خیلی راحت و خوب بود.

فقط روز قبل زایمانم سختم بود چون از زایمان میترسیدم.ک اونم خداروشکر بیهوش شدم و سزارین بود.اونم خیلی راحت بود.

اصلا من روز سخت نداشتم خداروشکر

من بارداری اولم  زمانی که نوزده سالم بود ی بارداری راحت وبی دردسر .فقط هفته سی وشش ب خاطر بالا بودن فشارم زایمان کردم که خدا رو شکر پسرم هفت روز بعد صحیح وسالم مرخص شد ...گزشت وپسرم بزرگ شد ویازده ساله شد منم تصمیم گرفتم ی نی نی براش بیارم عاشق  دختر بودیم ...باردار شدم ی بارداری مسخره با انواع ویار ها .حساسیت ب بوها همیشه درمانگاه زیر سرم بودم ....تا این که هفته هفدهم رفتیم برا انومالی من وپسرمو شوهرم..دکتر تا گفت دختره انقدددددد ذوق کردیم چند تیکه لباس گرفتیم ..فرداش ب طور عجیبی افتادم ب خونربزی جوری که ده شب بیمارستان بستری شدم زیرم لگن میزاشتن ..شب اخری بادرد شدید کیسه ابم پاره شد وزایمان زودرس تو بیست هفتگی اخرشم نی نیم مرد ...پسرم اسم سروین رو برا خاهرش انتخاب کرده بود ...زد هممون رو داغون کرد ...تجربه خیلی سختی بود

خدایا شکرت ب خاطر دو گلی که بهم دادی. مراقب همه نی نی ها باش ودامن همه منتظرا رو سبز کن
وختی تو بارداری همش تو جنگ و جدل و گریه باشی هیچ خاطره خوشی یادت نمیمونه....😔

مشکلات در هر شرایطی برای همه وجود داره اما برای مقابله با آنها باید به دنبال بهترین راهکار باشید با مشاورین کلینیک نی نی سایت در میان بگذارید. امیدوارم بهترین ها برای شما باشه

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز