2777
2789
عنوان

کسی بوده که خانوادش درگیر بیماری سرطان باشن

| مشاهده متن کامل بحث + 281480 بازدید | 984 پست
مادر عزیز من هم سرطان سینه سال٨٢داشت و عمل کرد و خوب شده بود اما سال ٨٩دوباره کبدش درگیر شده بود و با اینکه فوق العاده روحیه خوبى داشت مرداد ٩٢پرواز کرد به سوى اسمان هم چون فرشتگان چون کاملا کانسرش پیشرفت کرده بود و هیچکارى نمى شد انجام بدهیم مى خواستم هر کسى این متن را میخواند یک فاتحه براى مادر عزیز تر از جانم بفرستد ممنون از شما عزیزان
مادر تمام هستى من

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



دوستان عزیز من یه سری اطلاعات راجع به سرطان میلوژنی مزمن یا همون cml میخوام. بدنبال تجربیات شخصی هستم نه اطلاعات نت. لطفا اگر تجربه ای دارید دریغ نکنید. آدرس ایمیل من nt9248@gmail.com
لیست کارهای امروز من :

شمارش نعمتهایم .
تمرین مهربانی .
رها کردن هر آنچه که از کنترلم خارج است .
گوش دادن به قلبم.
کمک پنهانی به دیگران .
تنفس عمیق..........

این تایپیک بعد این همه مدت دوباره اومد بالا و داغ من تازه شد. بیشتر از دو سال قبل تو این تایپیک درباره بیماری بابای خوبم گفتم . اما حالا دو ساله که زیر خاک آروم خوابیده حالم بد شد خیلی بد شد
آپلود عکس
*خدایا شکرت **همیشه پناهم بودی و هستی ** جز تو پناهی ندارم*
تصاویر
سلام.بعد از دو سال می بینم این تاپیک هنوز اینجاست.دو سال پیش تو ماه چهار پست گذاشتم اینجا که برای عموی منم دعا کنید.یادم میاد یه بار عموم زمستون سال قبلش حوالی بهمن اومئ خونمون.من حامله بودم و دختر عموم یه دو سه ماهی بود ازدواج کرده بود.عموم از تهران اومده بود خونه ما.با هم حرف زدیم با این که صورتش هنوز سرخ و سفید و مثل همیشه خوشگل بود ولی یه غم درد تو صورتش بود.قضیه را پرسیدم گفت یه دل درده که مدتی هست ولش نمی کنه به خاطر همونم اومده یزد.گفتم انشالله که چیز مهمی نیست(من تا قبل از اون درگیر بیماری های زیادی تو خانواده بودم اما سرطان را از نزدیک تجربه نکرده بودم و اصلا احتمال یک درصد هم نمی دادم که سرطان بیاد تو خانواده ما)عمو مدتی بعد با آزمایش و... فهمید که انسداد روده داره.من خوش خیال هم به عمو گفتم انسداد که چیز مهم و کشنده ای نیست!با یه عمل ساده رفع میشه!عمو رفت برای عمل و تشخیص دادن سرطان روده دلیل انسداد بوده.تو همون عمل اول هم بخشی از کبدش را که درگیر شده بود برداشتن.شیمی درمانی شروع شد و عمو نوروز و ...را هم توی بیمارستان گذروند.من به خاطر حامله بودنم هر وقت می خواستم برم بیمارستان مانعم میشدن.یزدی ها خصوصا وسواسی هاشون اعتقاد دارن بیمارستان پر مریضی و میکروب هست و زن حامله و بچه نباید پا بگذارن اونجا.ماه 4 معلوم شد که غدد لنفاوی هم درگیر شدن.باز هم عمل و شیمی درمانی و...بعد گفتن خیلی عمو بهتره ولی هنوز باید تحت درمان باشه.من خوش خیال هم باز نرفتم برای دیدن عمو.اواخر شهریور پسرم به دنیا اومد.من از شدت درد سزارین از جام نمی تونستم تکون بخورم.حالم خیلی بد بود.پدرم و مادرم هم بیشتر درگیر من بودند و بابا به خاطر تمرکزش روی من قضیه برادرش را یادش رفته بود.هرچند دایم بهش سر می زد و حتی بعدها فهمیدم عمده صورتحساب های بیمارستان رو هم خودش پرداخت کرده(عموی من تمکن مالی بالایی داشت ولی هم کمی خسیس بود هم بچه هاش دلشون نمیومد یه مقدار اموال باباشون را بفروشن و خرج خودش کنن)حدود یک ماه بعد زایمانم وقتی بهبود نسبی پیدا کرده بودم خوشحال و خندان با پسرم رفتم پیش بابا مامانم.مامانم خبر رو بهم داد.گفت عموت توی خواب تو بیمارستان فوت شد.مثل یه شوک بزرگ بود برام!خیلی عجیب بود که حتی یک قطره اشکم هم در نیومد.یعنی باورم نمی شد کسی توی خانواده ما سرطانش اینقدر پیشرفت کنه که از بین بره.انگار بار آخر که عمل شده بوده دکتر متوجه شده بخش عظیمی از ریه اش هم درگیر شده و دیگه نمی تونسته برای این قسمتش کاری بکنه.مامان می گفت روز آخر داشته با پرستار بیمارستان که خواهر زنش بوده حرف میزده و می گفته اگر درمان اثر داشته باشه و من زنده بمونم حتما حتما جبران زحمتات را میکنم.بعد فوت عمو بابام حسابی متوهم شد.حتی تا به امروز تا متوجه میشه کسی تو فامیل مریضه حس می کنه او هم مریض شده.دایم در حال آزمایش دادن و بررسی و دکتر رفتن هست در حالی که هیچیش نیست.آخه عموم همش 58 سالش بود و کل پروسه مریضیش از تشخیص تا فوت دقیقا 6 ماه طول کشید.حس دل تنگی می کنم براش و همیشه یاد اون روزهایی می افتم که میرفتیم خونه خدا بیامرز مادربزرگم و همه دور هم جمع بودیم.مادربزرگ خدا بیامرزم جلوی روی من نفس آخرش را کشید ولی البته دلیلش آمبولی ریه بود.ای کاش روزهای خوبی که کنار هم بودیم و قدر ندونستیم بر میگشت.الان که دارم می نویسم با یاد آوری گذشته کل پیشانیم درد گرفته چون دارم جلوی اشکم را می گیرم آخه حالا اشک ریختن چه فایده ای داره؟بالاخره همه یک روزی می میرن منم می میرم فقط امیدوارم دیگه مرگ هیچ عزیزی را نبینم یا حداقل قبل از عزیزانم بمیرم.
علیرضا,انگور یاقوتی مامان(غوره سابق) 25شهریور ماه 92 همزمان با تولد امام رضا به زندگی یکنواخت من پا گذاشت و با دست و پاهای کوچکش تحرک و عشق دوباره به زندگی من آورد.


اما چیزی ک هست اینکه چرا دکتر ها روش درمانیشون و تغییر نمیدن وقتی میبینن یه نوع روش درمانی و مدت تکرار شیمی درمانی در هفته نهایتا منجر ب مرگ میشه چرا تغییر نمیدن ... من همش فکر میکنم بیمارستان امام و حضور رزیدنت بجای دکتر مسبب اضلی هست چون امید زندگی و روحیه بالا تو بیمار ما فراوان بود
اللهم صل علی محمد وآل محمد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   دخترپاییزی8608  |  2 ساعت پیش
توسط   مهدیهامو  |  4 ساعت پیش