دوستای خوبم منم بادردای شمام اشنام .واقعا سخته.خدا انشاالا برای هیچ خانواده ای نیاره.
پدر منم تومور داشت بدترین نوع تومور.خیلی سخت گذشت.خیلی.وقتی میدیدیم که روی تخت بیمارستان با اون حال خرابش چشمش که بهمون میوفتاد میزد زیر گریه دلمون خون میشود.وقتی اسم امام رضارو میاوردیم بدتر میکرد.اخه پدر من خادم امام رضا بود.هنوزم باور نمیکنم که رفته.چقد ارزوها برای منو خواهرم داشت.هنوز منو خواهرم نرفته بودیم خونه خودمون که این ماجراها پیش اومد. بعد از1 هفته رفت کما بیمارستان جوابش کرد. اوردیمش خونه و با دلو جون ازش پرستاری کردیم.از طرف دیگه خانواده بابام میومدن میگفتن ببرینش خانه سالمندان.ببینین چه ادمایی بودن
نگین کسی که رفته تو کما نمیفهمه.بخدا میفهمن.بابای من روی تخت بی حرکت بی حرکت بود فقط چشماشو بازو بسته میکرد اونم در حد خیلی کم.حرفم اصلا نمیزد.یکروز که عموم اومده بود و من تنها بودم دیدم موضوع سالمندانو پیش کشید که من جلوش وایسادم و جوابشو دادم.خداشاهده وقتی رفت .رفتم پیش بابام دیدم اخماش توی هم بود.معلوم بود که ناراحته.
بلاخره بابام یک شبی از این روزای نحس موقع اذان ظهر و روز بعثت پیامبر فوت کرد.شب قبلش شب تا صب بالای سرش قران
خوندم.بعد از فوتش خواهرم خوابشو دید که به خواهرم میگفت من همه حرفاتونو میشنیدم.برای همین میگم میفهمن
خیلی دلم براش تنگ شده.همیشه خدا ادم خوبارو با خودش میبره.