من کسی بودم ک اصلا ب این چیزا اعتقاد نداشتم پسرعمم با یه خانواده دوست صمیمی هستن ک دعا مینویسن و دعاشون ردخور نداره به اجبار یه شب ما دعوت شدیم خونشون من یه مدت بود بعد از عقدم درد های عجیب غریب داشتم ک فقط خودم و خانوادم خبر داشتیم وقتی رفتیم خونشون گفتیم میشه یکم از اینده بگین برامون