پنجشنبه سالگرد دوستی پسرخالم ایناعه بعد مهمونی گرفتن (بزن برقص ندارن اصلا) فقط خواستن یکم دورهم باشیم
بغد من لباس مناسب ندارم
شوهر عقده ایم نمیزاره لباس باز بپوشم میگ پسرخالت ث شوهر دخت خالت ک هستن هیج شوهر دوستای فلانی (عروس خالم) اونجان من خوسم نمیاد اجازه نمیدم بپوشی
با مانتو و شلوار لی هم ک نمیتونم برم
حداقل یه اورال میخام
بهش میگم من لباس میخام میگه بسه دیگه صدبار گفتی باشه گفتم الکی باشه باشه نکن باشه گفتنات ک بدرد نمیخوره پاشو بریم بخر
گفت صبر کن فردا پس فردا میرم مغازه بکوب وایمیسم مشتری زیاد بیاد
گفتم ینی ته جیبت دوسه تومن نداری؟
گفت حتما ندارم دیگه بس کن تازه از سرکار اومدم گشنمه شامو بده کوفت کنم بکپم
منم لجم گرف گفتم خوبه بشین تا کشتری بیاد زنداداشم و دخترخالم جفتشونم لباسشونو گرفتن فقط منم ک سرم باید تو گوه باشه بخاطر بی پولیای تو
گفتش بسه بسه (زد تو سرش) گف انقد حرصم نده شاید من تا پنجشنبه مُردم همه جی کنسل شد بسه
منم هیچی نگفتم
عقده کرد شام نخورد رفت ت اتاق منم صداش نکردم خودک شاممو ریختم خوردم
سرمم داره میترکه