اره دکتر بهم گفت
دیشب تا صبح مردم زنده شدم
زنگ زدم دکترم گفت اروم باش میگم دستیارم بیاد بالا سرت
مسکن بگیری تا فردا میام بیمارستان
بدترین شب بود دیشب و صبح هم بدتر رسیدگی ب حال بیمار صفر اینجا منم تنهام هی میگن همراه بگو بیاد میگم ندارم درک نمیکنن
تا اینکه صبح شد و منتظر اعلام خبر شدم ک اماده بشم برم طبقه بالا بخش ای وی اف
دکتر از خدا بیخبر شیفت گفت دکتر نیکبخت نمیاد روز جمعه تمام امیدم ناامید و شد و دردام انگار دوبار افتادم کنار ایستگاه پرستاری
واکنش پرستارا ک افتادنم خندیدن بود و تمسخر کردن
منم زنگ زدم شوهرم بیاد ک برم از این خراب شده با شکم گنده ک فاصله ایستگاه پرستاری تا تخت چهاردست و پا رفتم و دریغ از کمک
خلاصه کنم
همون حین یکهو همون دکتره با ترس و لرز اومد ک خانم دکتر نیکبخت اومد
ب منی ک از سگ کمتر محل میذاشتن کلی دکتر و پرستار و ماما یهو مسئول خدمت و رسیدگی ب من شدن و بردنم بالا
(از ترس نیکبخت ک استادشونخ)
رفتم اونجا بعد معاینه و سونو دستور تخلیه دوباره اب شکم داد
وقتی از ترس گریه ام گرفت
دستش گذاشت تو دستم گفت دستمو فشار بده دردت گرفت هرچی درد کشیدی نصف نصف
مثل رحمت الهی هم دردمو کم کرد و هم حالمو بهتر
ولی گفت احتمالا تا روز دوشنبه باید بستری باشم جون اثر دارو از بین نرفته و همچنان داره هورمون ترشح میکنه
ولی حال عمومیم بهتره
ولی از ترس اب اوردن دوباره شکم جرات خوردن غذا ندارم
فقط سفیده تخم مرغ میخورم با دوغ با کمی عرق نعنا