واي لي لا جان اينقد ديروز بد بودم كه خدا ميدونه
راضي بودم سه چها روزه خوب شم
همسرم كه منو ميديد همش به خودش بد و بيراه ميگفت
ميگفت اصلا نميخوام بچه
بچه اي كه بخواد به اين روز بندازتت نميخوام
گفتم حالا صبر كن هنوز اولشه بذار بياد همه اينا رو واسش ميگم كه چقد اذيت شديم تا اونو داشته باشيم و با اولين خنده اش اينا همه يادمون ميره
انشالله
خدايا ما رو به آرزوهامون برسون
ما كه داريم تلاش خودمون رو ميكنيم