🥺 امشب انقد زار زدم
دلگیرم ازش...
یه کوچولو روحی کم آوردم :)
درست میشما فقط چون پریودم هرمونام بهم ریخته!!
خسته شدم..
میدونم نباید بگم😔
میدونم ممکنه دل خیلی ها با خوندن پیامم میشکنه💔
نه از من بلکه خدا...
امشب به شوهرم گفتم ، ناراحتم از دست خدا
گفت واسه چی
سکوت کردم و گریه...
پرسید اگه هیچوقت نیاریم چی؟
بعدش گفت من مطمئنم خدا بهمون یه روزی طبیعی میده
گفتم من دوست ندارم تو سن بالا مادر بشم ، دوست ندارم تو نوجونی های بچم پیر باشم
اگه میخواد بده زودتر بده سنم که رفت بالا تر ...
اصلا نمیخوام اون بچه رو...
مخصوصا که تنهاست بعد مرگ ما تو اوج جوونی تنها میشه
گفت تا چه سنی منظورته؟!
گفتم فکر کن اصلا ۱۰ سال دیگه مادر شدم میشم ۳۴ ساله...
بچم ۲۰ سالش بشه من ۵۴ ام
میشم یه مادری که .....
دارم گریه میکنم و مینویسم :)
گله دارم ازش💔
به پدر و مادر من که طلاق گرفتن دوتا داد که همیشه بچه هاش عذاب بکشن از خیلی چیزا :)
به عمم ک طلاق گرفته یکی داد که بچش آواره باشه
به پسر عمه ی همسرم که معتاده زندگیشو خراب کرد یکی داد که دخترش بره زیر دست ناپدری..
چرا به من نمیده؟
کاش الان بده الان که ذوقشو دارم
اگه ذوقم کور بشه دیگه نمیخوام
کاش لااقل میدونستم دلیلشو تا آروم میگرفتم
البته آروم میشما زود آروم میشم...
ببخشید خیلی حرف زدم :)
شوهرم خوابش برد میون حرفام ولی دل من سبک نشده بود
ಥ‿ಥ