من که رفتم مسهد خاله دوستم شب اومد بیمارستان پیشمون.باور میکنید با دخترش اومده بود چنان عاشقانه رفتار میکردن این مادر و دختر کلاس دهمی و بعد هم شوهرش اومد دنبالشون دیدم چقدر با هم رفتار دوستانه ای دارن.بعد رفتنشون از دوستم پرسیدم خالت همین یه بچه رو داره گفت اره اما اینم بچه خودشون نیست تو نوزادی از بهزیستی اوردن گفتم چرا؟گفت واله ما هم نمیدونیم .......گفتم دخترشون میدونه گفت اره مشاور گفته بود باید بهش بگید و اینا هم یکساله بهش گفتن....
دوستم به من میگفت خاک تو سرت اینقدر دارو نگیر برو یه بچه بیار هم سیراب میشی از حس مادری و هم ثواب میکنی.....
نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم😶اما اینا رو هم که دیدم واقعا رابطشون از مادر و بچه تنی بیشتر بود حسی قلقلکم کرد.....
میخوام بگم خدا بزرگه و برای هر مشکلی راهی داده.....
تاراجونم هم شما هم ثمین همیشه در یاد من هستید که خدا بزودی بچه ای از خون خودتون بهتون ببخشه......وگرنه اخرش انقدر راه هست.....همین که شوهر فهمیده ای داری بهترین نعمته..شکر