اره اینجا اکثرا اینطوریند ولی خانواده همسرم کاملا برعکس اند.
اولین چیزی که همسرم توی روز خواستگاری از من پرسید این بود که دلش میخواد بچه داشته باشه و نظر من رو میخواست بدونه، چون خیلی از دخترها اینجا دلشون نمیخواد بچه دار بشند.
مادر شوهرم هم اول سوالی که بعد عقد از من کرد این بود که به بچه فکر میکنید. نگران بود که ما هم بگیم بچه نمی خواهیم. شوهرم گفت حالا که زوده ولی اره. مادر شوهرم چندین بار بهم گفته ما دلمون نوه میخواد، چند بار گفته پسر بزرگم گفت بچه نمیخواد و هیچوقت دلیلش رو نگفت. شما به فکر باشید.
مدام زنگ میزنه و از مرحله مرحله درمانم می پرسه. یعنی هیچ نوبت دکتر من رو فراموش نمیکنه و همه رو دقیق یادشه. البته میدونم که از روی دلسوزیش هست چون واقعا خانم خوبی هست اما به من خیلی استرس وارد میشه. مطمئنم که غروب زنگ میزنه که بپرسه سونو چی شد.
چندبار سر این قضیه با همسرم بحثم شد که نمیخوام کسی چیزی بدونه، ولی حالیش نمیشه. از طرفی مادر شوهرم خیلی مسن هست حدود ۷۵ سالشه، نمیخوام باهاش بد برخورد کنم.