بعد فوت پدرش این همسایمون این کوچه رو کرده جهنم چون نامادریش که خواهرشوهرش میشد چهلم پدرش درنیومده شوهر کرد
حالا چون سن من پایین منو گیر امداخته نمتونم بیرون وایسم یلحظه بچه هامون توکوچه بازی میکنن دیگ نمیزارم بره بیرون این زنه تامنو میبینه غیبت قیروقال هردفعه حالمو بد میکنه ازطرفی به زبون ادم حرف میبنده میدونم دنبال من میدوعه چون میدونه سن من کمه هرحرفی بزنه میچسبه بهم