اونم زنگ زده ب مامانم ک چیکار کردید و فلان
من واقعا مغزم سیاه شده از دست این زنو و شوهر
یه دیقه خوبن دو ساعت دعوا
بابام مواد مصرف میکرد الان یه هفته است ک رفته دکتر و امپولو چی زده ک ترک کنه
خستم کرده هرچی میشه میگه مادر و دختر منو از زندگی انداختنه منظور منو مامانمیم
مامانمم از اون بدتر هی میگه چرا نمیری از ای خونه منم میگم د اخه لامصب برم کجا مگ اومدم خونه شوهرم ک جم کنم برم خونه بابام اینجا خونه بابامه اخه کجا برم
دیگ پدرمو در اوردن دیشب دویست نفر و فرستادیم پیداش کنن ک خودشو نکشه
الانم رفته خونه فامیلمون همه اشون گوشیا شونو از دسترس خارج کردن
بابام میگه میام دوتا بچا کوچیکو برمیدارم میبرم
منم ب مامانمم میگم مگ مجبوری بمونی خونه اینقد فحش بخوری برات بلیط میگیرم یک سره برو خونه داداشت
منم میمونم خونه بزار بره پی دلش
رفته ب عمم هزارتا حرف زده راز خونمونو برده گفته
کی تو خونش دعوا نداره
همش میگه مادر دختر مادر دختر
منم همش تو اتاقم بخدا قسم ن بیرون ن دوست هیچی فقط سرگرم درسم بودم
مثلا اگ ی چیزی گفتی یا خندیدی دیگ اون روز میشه جنگ جهانی
خسته شدم دلشون نمیخاد تو خونه باشم خو برم کجا چن دفعه هم ب عموم گفتم بیا ببرم گفت زنگ زدم ب بابات نزاشت
واقعا دیگ نمیکشم خداهم راحتن نمیکنه
دیروز غذا گذاشتم جلوم بخورم مامانم گفت مال بچهاست تو نخور درصورتی ک بچها خوردن همشون
از من بدشون میاد کاملا واضحه
بعد وقتی خوبن میگن واست گوشی میخریم واست ماشین میگیرم....
من هیچی نخواستم اصلا زندگیمو ریدن واقعا وضعش خرابه نمیشه بگم ولی نابوده قشنگ مث زندگی معتادا