زد انگشتمو شکوند قربون خدا برم انگشت خودش رفت زیر دستگاه پرس و بخیه خورده ، هیچوقت راضی نیستم بمونه خونه وقتی میمونه خونه عزا میگیرم ، مادرِ سگش یه جوری بچه هاشو تربیت کرده که فکر میکنن زن خدمتکاره ، این و داداشش برای یدونه آب خوردن هم بلند نمیشن خودشون از یخچال بردارن ده ساله دارم تحمل میکنم فقط و فقط بخاطر دخترم که روح و روانش آسیب نبینه ، قدرت جر و بحث کردن ندارم فقط میگم تحمل کنم این چند روز بگذره ، از دیروز مریض شدم دیشب رفتم سرم زدم ، اصلأ انگار نه انگار مریضم میگه غذا بپز منو صبح بیدار کن برم مسافرکشی ، اصلأ خواب نداره منم نمیذاره بخوابم ، صبح ساعت ۴ میره مسافرکشی ۷ میاد میگه پاشو صبحونه بده ، شعورش نمیرسه نمیگه این بدبخت شاید خوابش میاد ، دعوا هم میکنم به هیچ عنوان کوتاه نمیاد هی جلو دخترم بدتر داد و بیداد میکنه ، منم دیگه ظرفیتم پر شده میگم بذار فقط دهنشو ببنده ، این از اینا
شوهر های خواهرشوهر هام هر سه تاشون به زناشون خیانت میکنن اینو دارن علنا میگن ، یه بار خونه مادرش بودیم دامادش اومد گفت بیا دخترتو صاحب شو من میخوام برم ازدواج کنم دخترت بلد نیست زندگی کنه ، مادرشوهرم به زور دخترشو برد گذاشت خونش ، شوهرِ خواهرشوهرم پرنده فروشی داره همه میشناسنش بخدا از اطرافیان میشنوم میگن با کسای دیگه دیدنش ، از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها
خلاصه خدا بهم صبر بده دارم کم میارم الانم اومد تو آشپزخونه سر و صدا کرد بدخواب شدم و سردرد دارم