خانما
من تو خونه ی پدرم دست به سیاه و سفید نزدم
تو یه مهمونی حتی یه ذره کمک هم نکردم
نه فکر کنید تنبل بودما یا هرچی
ازم خواسته نشده
هیچی بلد نیستم هیچی
الان دارم ازدواج میکنم
خیلی نگرانم
شاید احمقانه به نظر بیاد
ولی میشینم گریه میکنم
من چطور زندگی رو جمع کنم؟
چطور مهمونی بگیرم
چطور باید پذیرایی کنم
احساس خنگی و ماستی دارم
تمام زن های اطراف من همه فن حریف و ...
بعد من اینطوری از آب دراومدم
کسی هست که تو مجردی اینطوری بوده باشه و تو متاهلی اوکی شده باشه؟