از ته دلم آرزو دارم برگردم خونه بابام
تو این یکسال و نیم که ازدواج کردم ، همیشه با شوهرم دعوا داریم
هیچوقت حمایتم نمیکنه، همیشه تا بحثی پیش میاد شروع میکنه زخم زبون زدن ، شروع میکنه تهدید کردن که باشه من عوض میشم من فلان میکنم و ....
همیشه بخاطر خانواده ش دعوا داریم ، چرا دعوت نمیکنی؟ چرا تبریک نگفتی؟ چرا کادو ندادی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا از حرفهاشون ناراحت میشی ؟
در مورد هر چیزی که بحث کنیم برمیگرده از روز اول که با تمسخر و زخم زبون همه چیو تو سر من خالی میکنه
امشب بهش گفتم من دوست دخترت نیستم مراقب حرف زدنت باش
من دوست دخترت نیستم که الان حرف بزنی و بری پی کارت ، فردا با هم تو یه خونه ایم
بهش گفتم حرفهات مثل پوتک تو سرمه
گفت همش سرت تو کتابه و بجای این کتابها رو اخلاقت کار کن، گفتم اگر این کتابها نباشن که تا حالا خودکشی کرده بودم
بهش گفتم حمایتگر نیستی ، گفتم همیشه مقابلم ایستادی
خودم انتخابش کردم ، لعنت به من
کاش صبح رو نبینم
نمیدونم چرا خدا منو نمیکشه ، نمیتونم طلاق بگیرم خانواده م واسه طلاق حمایتم نمیکنن