ببین عزیزم از منی که 5 ساله تو این سیکل معیوب گیر افتادم بشنو نخوای فراموش کنی دچار وسواس و نشخوار می شی هر روز اعصابت داغون تر از روز قبل میشه
منم تو دوران عقد مشکلاتی داشتم البته با همسرم نبود مادر همسرم خیلی اذیتمون کرد همسرم هم همیشه پشت من بود تو اون دوران بعدش که عروسی کردیم پدر همسرم سرطان گرفت مادرش که تا اون روز خون به جیگرمون کرده بود دید تنها موند و دیگه دختر و دومادش به درد نمیخورن اومد سمت ما
و همسرم فراموش کرد دو سال چه ها بهمون گذشته و همین فراموش کردنش باعث شد هر روز فکرهای توی سرم بزرگتر بشن
کارم به سیاتیک؛ دیسک، درد قلب، درد دست و بعدها روانپزشک هم افتاد
نباید فکرهای توی سرم رو بزرگتر میکردم
من مادر همسرم رو ماهی یه بار ببینم یا نبینم همیشه هم بهم احترام میذاره بهترین پذیرایی و احترام رو داره تو خونش هیچ وقت اینا به چشمم نمیاد چون از روز عقدمون خون به جیگر کرد منو هرکار میکنم خوبیاش رو ببینم یادم میاد چه ها کرده ازش متنفر میشم
این تنفر هیچ دردی از من دوا نمیکنه جز آسیب روحی و روانیم
تو هم نذار فکرهات خیلی بزرگ بشن به خودت میای می بینی 5 سال از بهترین روزای زندگیت رو حروم حرفایی کردی که باید همون موقع چال میشدن