من شبا تا ساعت ۳گریه میکردم دلم میخواست بیاد بغلم کنه ارومم کنه اما حتی یکبارم محلم نداد بجاش ارایش میکرد میرفت توی اتاق درشو میبست با شوهرش رابطه داشت میومد میگفت من صبح تا شب بغل شوهرمم اینطوری نگهش داشتم فکر کن دخترت غرق افسردگی و اشک باشه تو با پز افاده بری بغل شوهرت میگفت باید بهش برسم تا فردا مثل تو ولم نکنه
حرفاش مثل تیر توی قلبم بود انگار نه انگار اون پسره رو بزور قالب من کرد میگفت باهاش بمون یه شب که داشت میرفت بغل شوهرش باهم درگیر شدیم جون دوباره مسخره م کرد میگفت معتادی چیزی گیر بیار شوهری پیدا کنی از افسردگی بی شوهری دربیایی و دعوا بالا گرفت و درگیر شدیم نتونست بره پیش شوهرش چون دعوا بود بهش گفتم من دارم از افسردگی می میرم تو داری به شهوتت میرسی باعث این حال من تو بودی تازه کیفم میکرد
منو مجرد نگه داشت و اون اتفاق ضربه بزرگی بمن بود سالها افسردگی گرفتم و روانم خراب شد و هر خواستگاری اومد رد میکردم مامانم بدبختم کرد اخرم گردن نگرفت بعد اون ماجرا خودشون طلاق گرفتن چون میگفت از قبل بابات ۵ساله با من رابطه نداره بخاطر دعوای اون شب که نرفت شهوتش خالی کنه میگه تو باعث طلاق ما بودی در حالیکه خودشون از قبل باهم خوب نبودن میگفت تو ج... شدی نزاشتی به شوهرم برسم گفتم توام منو زمین زدی نزاشتی شوهر کنم تو رابطت با شوهرت از قبل خراب بود جالب اینه من همون زمانم صبح تا ۷شب سرکار بودم اون فقط عمدا دوست داشت تایمی که من خونه ام و شبا بره بغل شوهرش که به من پز بده الان مقصر کیه؟