سلام دوستان ..وقتتون بخیر
من یه خانم 27ساله هستم یه دختر 5 ساله هم دارم
الان 7 ساله که عروسی کردم 2سال هم عقد بودیم
کلا 9 ساله که متاهل شدم ...
شوهرمم36سالشه
مشکل من شکاک بودن و خسیس بودن شوهرمه
واقعا نمیدونم از کدوم بگم براتون ...
یا از درد خسیس بودنش بنالم یا شکاک بودنش ..
جوری وانمود میکنه جلوی بقیه که انگار اصلا علاقه ای بهم نداره در صورتی که تو تنهایی همش ادعای دوست داشتنم میکنه...
تو این 9 سال هیچ دلخوشی ندیدم حتی یکبار سعی نکرد منو خوشحال کنه
یه سفر تو این چند سال منو نبرده حتی 13 بدر که همه میرن تفریح ما هیچوقت جایی نمیریم هرسال تو خونه باید بشینم غصه بخورم 😓
دیگه واقعا خسته شدم خسته ترین ...
تو دوران عقدمون همیشه قهر میکرد ولی بعد از چند روز دوباره ب بهانه دلتنگی آشتی میکرد ولی خونه بابام نمیومد دیگه چند بار میخاستم طلاق بگیرم حتی یکبار خودکشی کردم ...بخاطر اذیت دادناش
از یه طرف هم خیلی دوستش داشتم و بهش وابسته بودم ...
بعد از دوسال عروسی کردیم به هزار بدبختی و جنگ و دعوا
همه گفتن عروسی کنین درست میشه ...
ولی سه ماه نگذشته بود که منو کتک زد ...سر اینکه رفته بودم خونه بابام وقتی ک اون سرکار بوده
حتی نزاشت از در کوچه بیام داخل همون در حیاط منو کتک زد تو کوچه که شاهد هم دارم ..
بعدش تو خونه رام نمیداد میگفت بیای میکشمت(دلیلش هم این بود ک فکر میکرد وقتایی ک نیست و سرکاره من از خونه میزنم بیرون و به ناکجا آباد میرم به بهونه خونه بابام )
خلاصه اون روز منه ساده بدبخت هم به حرف مادرشوهرم گوش دادم و رفتم خونه پدر شوهرم ..که یکم آروم تر بشه
12 روز گذشت و خیلی خیلی برام سخت بود اون روزا ...
دو روزی گذشته بود ک خواهر شوهرم اومد منو ببره خونمون
منم باهاش رفتم ولی همین ک داخل رفتیم دوباره بهم حمله کرد و گلومو گرفت فشار میداد
خواهرشوهرمم اصلا نمیتونست جلوش بگیره ...
بزور منو از دستش نجات داد ولی بعدش رفت چاقو برداشت ...دیگه خواهر شوهرم گفت بیا بریم این دیونس ...
خلاصه یه روز ک دیگه آروم تر شده بود خودم رفتم خونه باهاش حرف بزنم (خونمون با خونه پدر شوهرم کنار هم هست و حیاطمون هم بینش دیوار نیست )
گفتم ببینم دردش چیه آخه مگه من چیکار کردم که خودم خبر ندارم ...من حتی اون زمان گوشی هم نداشتم ..تا این حد بدبخت و ساده بودم ک هنوزم هستم البته ...
باهاش حرف زدم گفتم من از همون روز ک رفتم خونه پدرت پریودم عقب افتاده و اینا ...یهو گفت هِه من که کاری نکردم من از خودم مطمئنم
منم گیچ شده بودم شوکه شدم گفتم یعنی چی این حرفت
گفت خودت برو ببین چیکار کردی
منم هر چی قسم خوردم براش هر چی گریه کردم باورش نشد ک نشد
ولی خدا خاست و چند روز بعد من پریود شدم روش سیاه شد،من فقط از رو ترس و استرسی ک خورده بودم پریودم عقب افتاده بود ..
خلاصه این سری که آشتی کردیم
ی مدت بعد عقد داداشم بود نمیزاشت برم ..منم دیدم نمیزاره دیگه بیخیال شدم
دیگه مادرشوهرم اینقد باهاش حرف زده تا راضیش کرده که من عقد داداشم برم اگر نرم مردم پشت سرشون حرف میزنن😏
ساعت 4 عصر بود
عقد هم ساعت 8 شب
ینی من همش 4 ساعت وقت داشتم
رفتم آرایشگاه موهام رنگ کنم و میکاپ و شنیون و اینا ...خلاصه معطل شدم
باز همون جا زنگ زد رو گوشی مادرشوهرم چون خودم گوشی نداشتم شروع کرد فهش دادن ب خودم و خانوادم هر چی دهنش در اومد گفت بهم کچیکار میکنی این تا این موقع اونجا
حالا باز خوب بود مادرش همرام بود .. بازم من سکوت کردم و عین چی میترسیدم ازش ...عقدکنون هم رفتم با هزار تا استرس ولی شب ک برگشتم در حیاط کلید داشتم ولی در خونه نه
هر چی در زدم ولی درو روم باز نکرد هر چی پشت در نشستم شاید دلش بسوزه ب حالم دیدم نه ..ساعت 1/5 شب بود دیگه
1ساعت پشت در بودم اینقد گریه کردم...البته مادرشوهرمم همرام بود
بهش گفتم درو باز کن میخام وسایلم بردارم برم خونه بابام ..مادرشوهرم میگفت نه نباید بری
حتی اونم بهم میگفت آره میخای بری بشی زن پسرعموت ..چون اون قبلا خاستگارم بود و منو خیلی دوست داشت ..ولی مادرم راضی نشد گفت من دختر ب شما نمیدم
دیگه مادرشوهرم اون شب باز منو برد خونه خودشون
من حتی لباس نداشتم لباسم عوض کنم لباسای مادرشوهرم پوشیدم ...
باز چند روز بعد، عروسی دختر عموم بود دوباره اجازه نداد برم
منم شب اول نرفتم گفتم شاید شب دوم دلش سوخت گذاشت رفتم
دیدم نه خبری نیست ..منم دیگه نتونستم تحمل کنم ی روز وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه بابام
دوماه قهر بودم
حتی دادگاه رفتم درخواست طلاق توافقی دادم ولی حاضر نشد ...بعدش هی میومدن دنبالم ک برگرد سر خونه و زندگیت
خودشم همش رو گوشی بابام پیام میداد ک من زنمو دوست دارم آسمون هم زمین بیاد من زنمو طلاق نمیدم ..