هشت سالشه ولی عقلش اندازه یه بچه دو ساله هم نیست
به هیچ عنوان نمیشه منطقی باهاش حرف زد چون هیچی نمیفهمه و تو سرش نمیره ، کاملآ برعکس اون چیزی که من تربیت کردم و انتظار داشتم شده ، ذاتأ شبیه شوهرمه و به سمت پدریش رفته ، آویزون ، فضول ، خبرچین ، تنبل ، کینه ای
چندین بار جلو شوهرم چغولی منو کرده و من با زبون بهش گفتم کارش خوب نیست ولی بازم انجام داده و منو مجبور کرده دست روش بلند کنم ، دیروز بهش گفتم جلو بابات کم گوشی دستت بگیر عصبی میشه ، امروز رفته دم گوش شوهرم میگه مامان میگه جلو بابات گوشی دستت نگیر ، شوهرمم برگشته میگه چرا گوشی دستش نگیره مگه چی تو گوشی داری که میترسی من یا خودش ببینیم ، حالا بیا ثابت کن من منظورم یه چیز دیگه بود
به هیچ عنوان به حرف من گوش نمیده و حساب نمیبره اصلأ انگار من مادرش نیستم و فقط تو این خونه یه خدمتکارم ، هرکی میاد خونمون دنبالش راه میفته اونام مجبور میشن ببرن با خودشون و بعد از اینکه برمیگرده کنترلمو ازدست میدم و میزنمش ، بخدا دیگه بریدم دیگه نمیدونم چیکار کنم ، ناخودآگاه با بچه های دیگه مقایسش میکنم میبینم مال من مثل یه بچه دو سالست ، منم دیگه ولش کردم به درک من که از هیچی شانس نیاوردم اینم روش ، گفتم بچم دختره همدمم میشه مثل خواهر میشه برام باهم وقت میگذرونیم ولی کاملآ اشتباه میکردم