۹ ماهه پدر جوونم به رحمت خدا رفته
مادربزرگم خیلی هیکلی و با ابهت بود از اون روز به بعد آب شده یعنی خداشاهده استخونه گونش زده بیرون دست و پاهاش انگار انحراف گرفته بخدا بلند میشه دو قدم راه بره قشنگ مشخصه پاهاش کج شده
دلدردای عصبی گرفته
امروز رفتیم سرخاک قرار گذاشتیم یه جوری راضیش کنیم نبریمش
ما که اونجا بودیم دیدیم تنهایی اومده
به خدا قسم دل سنگ آب میشد از دور اومد چنگ انداخت تو سر و صورت خودش منو خواهرم دستاشو گرفتیم کمکمش کردیم بشینه نشسته محکم میزد تو قفسه سینه خودش و مویه میکرد ....اینقدر گریه کردم تمام تنم کوفتس...الهی هیچکی داغ نبینه منو خواهرم که بابام تمام دنیامون بود با گذشت زمان یکم آروم شدیم اما مادربزرگم خیلی حالش بده