کوچولوی مامان.
بعد از کلی بحث و دعوا و گریه با بابایی, مامانی بالاخره راضی شد نگهت داره. الان که اینو دارم مینویسم و شاید یک روزی بخونیش تو فقط 9 هفتهست که توی شکم مامانی.
وقتی همسن من بشی میفهمی گرفتن این تصمیم کار سختی بود. ولی فقط امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم. ببخشید اگه یه روزایی فکر کردی ناخواسته وارد زندگی ما شدی. شاید ناخواسته بودی ولی همین الانشم بهترین اتفاق زندگی منو بابایی.
خیلی دوستت دارم, بابا هم خیلی دوستت داره. قول داده برات هیچی کم نذاره. قول داده وضع زندگیمونو عوض کنه. هر شب سرشو میذاره روی شکمم باهات حرف میزنه. هرچیم بهش میگم تو الان گوش نداری به خرجش نمیره. نگرانه, ولی خیلی مشتاقه تا زودتر به دنیا بیای.
با اینکه دکتر گفته یه کوچولو مراقبت نیاز داری, ولی من مطمئنم قوی و سالم وارد زندگی ما میشی.
نمیتونم صبر کنم تا انگشتای کوچولو با دستام بگیرم و حست کنم. از راه دور و نزدیک میبوسمت.