بچه کوچیک نداری؟شاید فکر کرده نتونی بیای؟
مگه جنگ بوده كه همه باشن ؟
همونا كافي بودن خودتو جمع كن از حالا بهش برس
خب حتما بچه ای
ن خودش از قبل میگف خاهرشوهرمو اول از همه میگم بیاد
منم کار ب اول‌و دومش نداشتم میخاسم سر زایمانش کنارش باشم حتما، بهش برسم بعدش، بچه‌رو که میارن ببینم و و و، اولین ابجی‌داداشامه که بچه‌دار میشه یعنی نوه اول مامان بابام، فقطم ما دوتا خواهر این شهر موندیم، مامان باباک داداش ابجیام شهر دیگه‌ن
عزیزم شاید تو حال خودش نبوده
فعلا به دل نگیر برو پیشش تا از خودش بپرسی
فعلا گله مند نشو.
الان از لحاظ روحی واقعا تو شرایط دیگه ای هست.
صبح زنگ بزن به خاله ات و بگو خسته شدین، بیایین خونه من میام پیشت.
کلی هم ذوقشو بگیر.
جلوی شوهرم نزدیک بود بزنم زیر گریه، هرروز این نه ماهو منتظر روز زایمانش بودم😔😔
بابا حالا چه اشکال داشته اصلا شاید اون لحظه خطتت نگرفته با درحال صحبت با خالت بوده گلم زایمانه آدم خیلی میترسه هول میشه اونم بچه اول فقط میخواد یکی بیاد ببرتش بعدشم که دیگه بنده خدا میره برا زایمان نمیتونه بگه صبر کنید زنگ بزنید خواهرم شما باید میرفتی پیشش بخوابی اگه میخواستی حتمی شما ببریش تو این مسائل نباید به دل بگیری شاید خونه ی خالت نزدیک تر بوده
همون عصر به خواهرت گفتی کاری داشتی زنگم بزن؟
منم کیسه آبم پاره شد شوهرم رفتیم بیمارستان بستری شدم چون مادرشوهرم نزدیکم بود به اون زنگ زد بیاد نصفه شب بود به خواهرم فقط گفتم یه پیام بده مادرمم دم اذان صبح زنگ زدن که بعدشم عمل شدمو بعدش اومدن مادرو خواهرم
تو اون شرایط اصلا آدم نمی‌فهمه چیکار میکنه درد هم داری
بعدم شما باید زنگ میزدی حال خواهرو میپرسیدی
