من مادر بزرگم فوت شده یک هفته.ما تا چهلم عزاداریم و کلا اصلاح و...نمیکنیم
اونوقت رفتیم خانه مادرشوهرم بچه کوچیکم از بس گریه کرد بقیه لاک زده بودن اینم لاک بزنه ک براش داشتم میزدم
جاریم ب بچش داشت میگفت اینها عروسی دارن ک لاک میزنه
بوش ب من گفت عروسی کی میخایین برین
منم گفتم عروسی بابات
جاری گفت عه چرا بابا این عروسی شوهرت برو
گفتم تو گفتی عروسی میرین
گفت من نگفتم عروسی شوهرم و..