وقتی من کوچیک بودم مامان بزرگم آلزایمر میگیره
سنش هم خیلی زیاد نبوده ۵۵ ساله بوده
همه بچه هاش شاغل و دانشجو بودن اون زمان
دو سال براش پرستار میگیرن اما یا پرستارها دزدی میکردن یا حواسشون نبوده مامان بزرگم یه بلایی سرخودش میآورده چندبار گم شده تو اون زمان چندبار هم افتاده زمین و ...
خلاصه میبرنش خانه سالمندان . هنوز هم اونجاست مامانم ماهی یک بار بهش سر میزنه .
حالا این مامان من چپ میره راست میاد میگه من پیر بشم من مریض بشم خودم میذارم میرم سالمندان مزاحم تو نمیشم نیم ساعت پیشم اینو گفت حرصم دراومد گفتم خب برواصلا همین الان برو چرا هی میگی اعصاب منو بهم میریزی؟
مامانمم بهم گفت بی محبت بعد با اشک پاشد رفت دیدن مامانش
دراما کویینیه برای خودش...
مامانم میدونه من بهش وابستم به شکل افراطی بازم اذیت میکنه