مادرش ۳ ماهی میشد با ماقهر کرده بود خودبخود و نه زنگ میزد نه تلفن جواب میداد نه دعوت میکردهیچی.
و واقعا هیچی نشده بودبینمون.
ما هم بی خیالی طی کردیم کاری باهاشون نداستیم گفتیم با دختراش و داماداش و نوه های دختریش خوشه بزار باشه.مهم نیست.
تا اینکه امروز شوهرم بعده یه هفته اوند خونه ماموریت بود.
مادرش یکساعت پیش زنگ زد که لوله حموم ترکیده.شوهرم گفت من الان رسیدم خونه .مگه بابا خونه نیست؟ مگه امیر (برادرش )خونه نیست؟ من خستم.
گفت وای تووبه هیچ دردی نمیخوری و شروع کرد حرف زدن سوهرم گفت صبح تا شب دومادات دوره سفره ات هستن حالا جرات نمبکنی به یکیشون زنگ بزنی.
خلاصه قطع کرد گفت برم ببینم چی شده.
منم شروع کردم حرف زدن که تو شعور نداری و نفهمی هیچ وقت ادم حسابت نمیکنه فقط موقع دردسر
یادت میفته.
اصلا بعده ۴ و ۳ ماه چطور امروز زنگ زده و تو دروغ میگی خودت زنگ زدی و ...اونم عصبی شد .گفتم من دیگه پامو نمیزارم خونشون تو دوس داری حمال باشی و فلان...
خلاصه اینم صداشو برد بالا اومد بالاسرم چشاشو گرد کرد و داد زد