هرروز صبح که بیدار میشم میگم ولش کن امروز کلا بع بابا گیر نده ولی نمیشه که نمیشه
الان بابام بهم زنگ زد خونه عمم بود ! وسط حرف زدنش یهو دیدم چشماش پر اشک شد نتونست حرف بزنه
کلی استرس کشیدم پرسیدم چی شد چی شد ؟ میگه عمه انقدر فکر بچه هاشه انقدر کار میکنه دستاش ترک خورده کرم مرطوب کننده شون هم تموم شده
بچه هاش تا ظهر پیش مادربزرگشونن . بعد از ظهر ها هم با راننده میرن کلاس های مختلف هفته ای دو سه بار هم کمکی داره
فقط برای خانوادش انقدر احساس داره تو خونه چوب خشکه
همش اینطوری نگاه میکنه