من 20 روز پیش عروسیم بود
بعد عروسیم رفتم شهر دانشجوییم دوهفته ،دیشب برگشتم
قبل رفتنم یکی دوبار رفتم خونه مامانم اینا
اما بنا به رسم مون با مادرشوهرم و فامیلامون بطور مهمونی و همون یه شب رو هم من خوابیدم
الان بعد دوهفته که برگشتم
امشب با شوهرم یه سر رفتیم خونه مامانم اینا ، حس غریبی بود که اینبار ، که منم با شوهرم برمیگشتم ،دیکه به جای خداحافظی با اون ، با مامان بابام خداحافظی میکردم
ما با عموم اینا یه جا زندگی میکنیم ، بعد موقع برگشتن من کلییی پس عموی دوساله ام گریه کرد که نرو ، بغض کرده بودم
یا از طرفی ، خواهر کوچیکه ام خیلی وابسته من بود ، 9 سالشه
اما از وقتی عروسی گرفتم حس میکنم با من غریبگی میکنه ،خیلی پیشم نمیاد ،باهام کم حرف میزنه
دلم برا اذیت کردناش بغلش خوابیدنا باهاش حرف زدنت تنگ شده
الان برگشتیم خونه خودم ،شوهرم خوابید ، منتظر بودم بخوابه تا بشینم گریه کنم 😣