من با ترس بزرگ شدم
بهترین روزای زندگیم با شنیدن داد و فریاد و فحشای رکیک گذشت
تو فامیل و دوست و اشنا حس میکردم سرافکندم
همش با خودم میگفتم چرا من هییییچ خاطره ای از بچگیم ندارم چرا هیچی یادم نمیاد
بعدا فهمیدم این کار مغزه برای بقا
به خاطر فضای سرد و متشنج خونه و بی مهری پدر مادرم مهر طلب شدم
وابسته ی همسرم شدم گذاشتم هر رفتاری دلش میخواد باهام بکنه
اونم انقدر نامرد از آب در اومده که هیچ محبتی بهم نداره
حس خدمتکار و کلفت میده بهم تو زندگی باهاش
خیلی برا خودم ناراحتم متنو با گریه نوشتم......