من یه روز گفتم دوست ندارم دختر فالوو داشته باشی اینم گفت تو بدبینی فالوو و لایک چیه دیگه مهم نیست من دلخور شدم از دلم در نیاورد
تا اینکه فرداش دقیقا با مادرش و داییش اومدن تهران بیمارستان که داییش عمل کنه زنگ زد گفت ناهار اماده کن با مامانم میایم خونت(من مستقلم)
گفتم ما هنوز خاستگاری نداشتیم خانوادم متوجه شن ناراحت میشن
این بهش برخورد گفتم با مامانم ۴تایی باشیم که همو هم ببینیم
گفت فعلا کار دارم بهت زنگ میزنم شبش زنگ زد گفت من از راه دور اومدم نیومدی بیمارستان حتی منو ببینی مامانم گفته این بود دوست داشتنش؟!نو مهمون نوازم نیستی ما واقعا به در هم نمیخوریم نه اخلاقمون نه هیچی من دیگه نمیخوام این رابطه رو تموم شه من ادم وابسته ایم نیستم بخوام بگذرم بابت این موضوع یکسالم چیزی نیست طرف بعد ۱۰سال جدا میشه من دیگه نمیخوامت و قطع کرد
