خیلی دلم گرفته تا آخر بخونید با گریه مینویسم مامان من قبل این با یکی اشنا شیم میمرد واسم دوستان جایی میرفتم تا دم در میومد انقد بهم محبت میکرد همه حسودی میکردن حالا این آدم از وقتی اومده باهامون وصلت کرده مامانم نوکرش شده بامن دشمن خونی شده
طرف هم خیلی دستشون تو جادو و ایناس خیلی ازش حرف میزنه ک فلانی رو فلان کار میکنم...انگار خدا ذات واقعیشو از زبون خودش گفت تا بشناسمش بعد پشت مامانم حرفای بدی زد جلوم و من از ترس سکوت کردم
حالا من هی میگم مامان تو خیلی عوض شدی طرف میگه فلان غذارو برام درست کن چشم میگی تو اینطوری نبودی از کی بقیه مهم تر از بچه هات شدن میگن گمشو در حالی ک قبلا یه فش بهم نمیداد خیلی از چشش افتادم از اون روز ب بعد
بگین چیکار کنم یه دعایی بگین بخونم از سوره های قرآن یا هرچی محبتش بهم زیاد بشه
خسته شدم از بس صبح تا شب باهام دعوا میکنه