عموی کوچیکم گف حق نداری برگردی، رفتم التماس کردم ک ببخشید اینا گف جلوی همه باید بهم بگی گ و ه خوردم
گف دیگ تواین خونه هییچ جایگاهی نداری حتی کتابام یکمی از لباسام رو انداخته بودن گوشه پارکینگ گف حتی حق نداری بیای بالا تو همین پارکینگ میمونی
خودکشی کردم متاسفانه زنده موندم
خدا انگار دلش ب رحم اومد ی پسر خوب سرراهم قرار داد باهاش ازدواج کردم خداروشکر الان خیلیا تو حسرت خونه زندگیم هستن
بعدا فهمیدم شوهر مامانم فوت کرده خیلی ناراحت شدم منه احمق دوباره رفتم پیش مادرم که داغداره بهش دلداری بدم
خیلی طولانیه اونم جلوی همسرم خیلی بد میگشت و انگار میخاست زندگی منو بهم میریزه
منم الکی بهانه اوردم که شوهرم اجازه نمیده ببینمت قطع ارتباط کردم
ادامه داره..