---
وقتی گفت:
«با خانوادهت حرف بزن...»
دل دادم به خواستهش
با تمام خجالت، با دلی لرزون
موضوع رو به زبون آوردم...
و سهمم، فقط مخالفت بود و نگاههای سرزنشآمیز.
با دلشوره برگشتم سمتش
رفتم ببینمش...
نه برای توضیح
برای اثبات...
که هیچ چیز عوض نشده
که قلبم هنوز با هر تپش، اسمشو صدا میزنه
حتی اگر سالها طول بکشه تا همه راضی بشن...
اما اون روز...
اون روز تاریکترین فصل زندگیم شد.
با نگاهی که دیگه شبیه قبل نبود،
آروم گفت:
«دیگه مال من شدی...
دیگه ترسی برای از دست دادنت ندارم.»
و من...
من فقط نگاهش کردم
با چشمهایی که پر از ناباوری بود
با قلبی که بین عشق و ترس
بین اعتماد و فروپاشی
گیر کرده بود...
هیچکس ندید
که چطور تمام آسمونم فرو ریخت
که چطور یه دختر، با تمام اعتمادش
با تمام سادگیِ عاشقانهش،
در آغوش خاموشی و بیپناهی
خرد شد...
نه فریادی بود
نه دستی برای نجات
فقط یه تنهاییِ مطلق
که پیچید لای استخونهام...