یکی از استادام تعریف میکرد یه روز خودش بعد دانشگاه رفته خونه مامانش، همسرشم اون روز دختر دبیرستانیشو از مدرسه
برمیداره میرن اونجا، بر خلاف بقیه روزا که دخترشون با تاکسی میرفته خونه خودشون
اون روز همین دختره خونه مامانبزرگش اصرار میکنه که یکی از کتاباشو لازم داره، هرچی میگفتن حالا بعدش میریم میخونی قبول نمیکرده، خلاصه با باباش میرن خونه و اون موقع باباعه ماشین همسرشو برمیداره
خلاصه همینکه میرسن در خونه ریموت درو میزنن میبینن چنتا دزد در حال ورود به خونه بودن همون موقع دختره جیغ میزنه و میره پیش باباش، نمیدونم بعدش پلیس اومد یا فرار کردن یا چی
حالا فکر کن اگه اون روز دختره با آژانس میرفته خونه و اون صحنه رو میدیده چه بلایی سرش میومد؟ جالب اینه که چند نفر همدست دزدا سر کوچه وایساده بودن که اگه مرده با ماشینش اومد به دزدا خبر بدن اما چون ماشینو عوض کرده بود نفهمیدن...
یا اگه دختره اصرار نمیکرد که بریم خونه، خونهشون غارت میشد
خدا خیلی قشنگ همه چیزو دست به دست هم داده بود...
تو زندگی هممون از این اتفاقات هست فقط نسبت بهشون بیتوجهیم...