۸روز گذشت،میتونست جور دیگه یی بگذره،میشد همکارم بهم زنگ بزنه و بگه با محمد حرف زدیم اون از خداش بوده وگفته اشنا بشیم،میشد امروز هشتمین روزی باشه که احساس خوشبختی میکنم،هشتمین روزی باشه که صداتو میشنوم وباهات حرف میزنم ودرجریان زندگی هم هستیم،هشتمین روزی باشه که بگم خدایاشکرت که ایندفه چیزی که میخاستم شد،میشد قبل شنیدین اون حرفات مثه تموم این یکسال که منتظرت بودم،باشور وشوق اماده شم ،لباس بپوشم که شده تو مسیر یه ثانیه ببینمت،خدای من،چه آرزوها داشتم باهات.خدایا چطور دلت اومد بااازم نشه؟،بخداحتی یک درصد فک نمیکردم که اخرش اینجوری بشه...
اما من چرانمیتونم قبول کنم که تموم شده؟چراهنوزم منتظرم که به اتفاقی بیفته و همه چی درست شه.
چرااا سهم من از عشق همیشه فاصلس؟همیشه نشدنه.
خدایاخودت دیدی چقددد دعاکردم نمازخوندم ،چله،قران،اون تنهاکسی بودکه از تو خواستمش .چی میشد سهم من از زندگی همین باشه؟به کجای دنیا برمیخورد؟!