خواهر شوهرم چند روزی هست با پسر دایش نامزدی کرده هر روز بساط جمع میکردن میرفتن بیرون تا شب نمیومدن کلا تفریح این بود بشینی از اولش زن و مرد جدا مردا از کار بگن زنا هم غیبت بقیه بعدش میومدن خونه شب ساعت ۹ جمع میشدن خونه پدر شوهرم تا ساعت ۳ صبح کلا مثل این خنگ ها شده بود
منم کلا ارتباطم قطع با پدر شوهرم اینا ولی به احترام پدر شوهرم و بقیه هی هیچی نگفتم و بهاشون میرفنم
نه خواب که اشتراحت عصبی شده بودم به شدت