از روزی که یادم میاد
از روزی که چشمم رو باز کردم مامانم مریض بود.
همش مریضه همش حال نداره
توی تک تک خاطراتم. هر بار خواستیم بریم سفر هر بار خواستیم بریم عروسی، توی تک تک سیزده بدر های زمان بچگیم...
همش حال نداشت.
از اون طرف نه عشقی. نه زندگی درست و حسابی . نه پول . نه کار درست و حسابی. این همه درس بخون ، هیچی به هیچی
اصلا خسته شدم. دیگه انرژی و انگیزه ی ادامه دادن ندارم. کاش زندگیم تموم میشد
الان به مامانم گفتم صبح رفتی دکتر، دکتر چی بهت گفت؟ ( چون سرگیجه داره)
چند تا سوال ازش پرسیدم
با ناله جوابمو میده
خب من اعصاب ندارم به خدا به کی بگم اعصاب ندارم
بهش گفتم همش تو مریضی همش به خاطر مریضی هات استرس میدی به من
بدش اومده
خودم عذاب وجدان گرفتم
ای بمیرم من راحت شم