بچه ها ما دو سال با فامیل پدری قطع رابطه بودیم بخدا سالهای طلایی ای بودن.
حالا دیروز اینا قرار گذاشتن برن بیرون و خارج از تهران، خب ساعت هفت صبح همرو جن زده کردن و رفتیم. اخ گفتن ی نفر ی جایی رو مشخص کنه بریم اونجا. نزدیکم نبود اتفاقا. ولی به هر حال خودشون گفته بودن😐😐بماند که بعد رسیدیم و با اینکه جای خوبی بود ، با قیافه گرفتن های مادربزرگ و عمه مواجه شدیم که در گوشی تند تند پچ پچ میکردن که اره این چه جاییه! بقیه دوست داشتن اونجارو. جامونم راحت بود
خلاصه مامان بزرگم بس نشست با شوهر عمم و هیچ جا نرفتن و تکونی به خودشون ندادن، بقیه در حال گشت و گذار و غذا درست کردن و... بودن. ولی در کل هر سمی بود تموم شد. و ما ساعت هفت رسیدیم خونه. حدودا چهار ساعت رفت و برگشت راه بود و همه نالان و له و خسته میخواستیم بریم بخوابیم، نگو اینا چه نقشه ای دیده بودن
جدی جدی خیلی رک گفتن بیاین بریم خونه فلانی(خونه ما)
بقبعد فک کن همهه خسسسسته بجز مامانبزرگ و شوهر عمه که عملا تکون نخورده بودن
ینی همگی وا رفتیم. خب به استراحت نیاز داشتیم. اینا میگفتن نه نمیشه پس بریم خونه مامان و چایی و غذای نونی بخوریم(بابا اصلا چه گیریه که بریم خونه یکی)
بعد بچه ها گوشاشون گرفته بود و گریه میکردن و منم سرم داشت منفجر میشد و حالم بد. و ولی به هیچ جاشون نگرفتن، هیچیاااا، جدی عمم رفت با مظلومیت به مامانش گفت اره عیبی نداره فلانی ناراحت میشه نریم خونشون بیا بریم بعدا میایم اینجا(پدر منو میگفت) 😐
جدی اصلا ی درصد به وضعیت نگاه نکردنا، مام چیکار میکردیم؟ عموم عصبی بود میگفت بابا خسته ایم میخوایم بریم خونه.
خلاصه اینا به زور اومدن خونه ما و شامم سفارش دادن(اره ی غذای ساده مثل استامبولی درست کن:/)
بعد من رفتم در اتاقو بستم که یکم بخوابم. هم کم خوابیده بودم هم تب و لرز گرفتم. خدا میدونه در این اتاق چند میلیون بار باز شد و حتی درم نمیزدن.
بعد مامانبزرگم اومد گفت خوبی؟ گفتم نه. گفت کجات درذ میکنه؟ گفتم همه جام
گفت باشه عیبی نداره بیا تو جمع بشین😐