خدا رو شاهد می گیرم من تا به حال خونه اونا نرفتم نزدیک هشت ساله ازدواج کردن شهر دیگه است تا حالا به جز سلام علیک و احوالپرسی کلامی حرف نزدم اصلا شمارش رو ندارم گفتم امروز سیزده به در گفت من بلال میخوام عموم رفت پیدا نکرد دعوای شدید راه انداخت و رفت میاد اینجا می مونه باااید دعوتش کنی چون مدام بمونه خونه مادربزرگم حوصله اش سر میره میگه شما به من احترام نگذاشتین همیشه خداا در حال دعواست قرص اعصابم میخوره کلا دست خودشم نیست
من اصلا نگفتم کاری بهش دارم یا چیزی گفتم عموم واقعا بدبخته حالا صد نفر اومدن شما دخالت کنید به شما چه حتما خدا سرتون میاره خدا فقط خدای عروس هاست خانواده پسرا خدا ندارن؟؟ خداروشکر من برادر ندارم