اینقدر اعصابم خورده دیروز ما با همکارای همسرم رفتیم بیرون چون امروز همسرم سرکاره شبش یه سر رفتیم خونه مادرشوهرم بهش روز قبل گفتیم مامان بیا با ما بریم گفت نه من حوصله اصلا ندارم و...یعنی اگه میومد با همکارای همسرم نمیرفتیم دیشب گفت فردا با خواهر شوهرم میره نمیگفت با جاریم گفتم خواهرشوهرم که ماشیننداره خب با همین فاطمه اینا جاریم میریم گفتم مامان شما کلا از ما خوشت نمیاد
من اگه صد روزم خونه باشم بهم نمیگه بیا دیشب جاریمو گفته بود شام بیا در شرایطی که همه شب های قبلش هم خونشون بوده هرشب میگه بیا ولی من یه مریضی دارم و بچه نوپا یه سال چهارماه شیطونم دارم و باردارم هستم دیشب زنگم زده بود گفتم من ساعت هشت بود تازه میخوام شام درست کنم ولی به من که هیچ کسیو این شهر ندارم نگفت بیا فرق من با اون چیه خونه اون میره ولی من نه هرجا میخواد بره باهم هماهنگ میکنم ولی یه دفعه به من نمیگه توهم بیا بهش میگم بریم بازار میگه بخدا قشم من نمیرم ولی فرداش میبینمش با همون جاریم
دیشب میگم مامان همه چیزتون با فاطمه سته شما از ما خوشتون نمیاد شوهر بچه ننه من عععع بسه این چه حرفیه خب دوست داره و تو ماشین ردهزیر گریه برا مادرش دلم میخواد امروز بمیرم از صبح نشستم گریه