سال ۸۶ که دیدمش خیلی خوشحال بود
پسرش تازه رفته بود سرکار و میوه و شیرینی آورد گفت پسرش خریده
گفت هر روز از سر کار که میاد خرید می کنه برای خونه
اون موقع پسرش چهارده ساله بود
دیگه ندیدمش تا زمستون امسال
یعنی هفده سال بعد
کلا از اول تا آخر حرف مثلا گوشت می شد
می گفت ما گه پول گوشت نداریم خدا را شکر محمد هست میخره
باز می گفت خدا را شکر محمد بود رفت جهیزیه ی خواهرش را خرید
و چند ساعتی که دیدمش کلا می گفت ما که در توان مون نیست خوبه محمد هست می خره
حالا این را داشته باشید تا دو تا ماجرای دیگه هم بگم